درختان را دوست مي‌دارم
كه به احترام تو قيام كرده‌اند
و آب را كه مهر مادر توست،

خون تو شرف را سرخگون كرده است:
شفق، آينه دار نجابتت, و فلق محرابي
كه تو در آن نماز صبح شهادت گزارده‌اي.

در فكر آن گودالم كه خون تو را مكيده است
هيچ گودالي را چنان رفيع نديده بودم
در حضيض هم مي توان عزيز بود
از گودال بپرس!

شمشيري كه بر گلوي تو آمد
هر چيز و همه چيز را به دو پاره كرد:
هر چه در سوي تو، حسيني شد
و ديگر سو، يزيدي.

. . .

تو را بايد تنها در خدا ديد
هر كس ،هر گاه ، دست خويش
از گريبان حقيقت بيرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست

. . .

خط تو با خون تو آغاز مي شود
از آن زمان كه تو ايستادي
دين راه افتاد

و چون فرو افتادي
حق برخاست

و تو شكستي و " راستي " درست شد
و از روانه ي خون تو
بنياد ستم سست شد

. . .


چگونه با انگشتانه اي از كلمات
اقيانوسي را مي توان پيمانه كرد؟

. . .

تو قرآن سرخي
"
خون آيه" هاي دلاوري ت را
بر پوست کشيده ي صحرا نوشتي
و نوشتارها
مزرعه اي شد
با خوشه هاي سرخ
و جهان يک مزرعه شد
با خوشه ، خوشه ، خون
و هر ساقه:
دستي و داسي و شمشيري
و ريشه ي ستم را وجين کرد
و اينک
و هماره
مزرعه سرخ است

***
ياثارالله
آن باغ مينوي که تو در صحراي تفته کاشتي
با ميوه هاي سرخ
با نهرهاي جاري خوناب
بابوته هاي سرخ شهادت
و آن سروهاي سبز دلاور،
باغي ست که بايد با چشم عشق ديد

اکبر را
صنوبر
بوفضايل را
و نخل هاي سرخ کامل را

. . .


خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشيد

اي باغ بينش
ستم، دشمني زيباتر از تو ندارد
و مظلوم ، ياوري آشناتر از تو

تو كلاس فشرده تاريخي
كربلاي تو
مصاف نيست
منظومه بزرگ هستي است
طواف است

***

پايان سخن
پايان من است
تو انتها نداري...

 

* پاره هایی از شعر "خط خون"، علی موسوی گرمارودی