پدربزرگی که هرگز ندیدمش

ماشین کم کم به ونک نزدیک می شود. به این فکر می کنم که چرا فقط 4 نفر؟ توی کشور به این بزرگی؟ به خودم امید می دهم که خیلی ها هستند اما ترجیح داده اند که نیایند یا احساس کرده اند که توان کار سنگین را ندارند. و بعد هم به خودم جواب می دهم که فکر می کنی کم چیزی ست؟ می دانی چقدر باید خودت را بسازی که بتوانی یک کشور را اداره کنی؟ آنهم کشوری که نام حکومت اسلامی را به دوش می کشد؟ به این حرف فکر می کنم که می گویند چرا مردم ما رئیس جمهور را از روی اینکه آدم خوبی ست انتخاب می کنند. و ردش می کنم؛ اخلاق حتما لازم است. و اضافه می کنم که البته هرگز کافی نیست. حالا به ونک می رسم.

(این روزها چقدر لذت می برم از تماشای مردم و فکر کردن به همه چیز، حتی چیزهای تلخ. و لذت می برم از سرعت بالای فکر کردن که توی همین صد متر سر و ته کل عالم  را به هم می دوزد)

واقعا چقدر خوب بود اگر همه سیاستمدارها آدم های با اخلاقی بودند. چقدر خوب بود اگر می شد نفسشان را زیر پا بگذارند و غرور و آبرویشان را با حق عوض نکنند. که سیاستشان عین دیانت بود. و چقدر سخت بود!

به اینجا که می رسم، ذهنم بدون تقلب، بدون اینکه چشمم به هیچ پوستر و بنری بیفتد، یک نفر شاهد می آورد. امام خمینی. و به یاد نوشته ای از او می افتم که دیروز خیلی اتفاقی به دستم رسید. مثل همیشه که اگر قرار باشد چیزی را بفهمی همه اتفاقات دست به دست هم می دهند تا بفهمی اش. نوشته ای بود کوتاه و گویا. و نشان دهنده خیلی چیزها. نوشته ای که داد می زد نویسنده اش نفسش را مچاله کرده و هر حرفی که می زند فقط برای خدا و فقط برای هدفش است. اگر از کسی انتقاد می کند، اگر او را حتی به سختی می کوبد، کیف نمی کند و خودش را به این وسیله بالا نمی برد. نوشته ای که به منی که خیلی کوچک بودم که امام رفت، می گوید که چرا بعد از این همه سال و این همه شاید دور شدن از اندیشه امام، چرا هنوز حرف امام حجت است و چرا هنوز او را حداقل در شعارهایمان گم نکرده ایم. فکر می کنم که چه کم اند امثال امام در طول تاریخ. و چقدر سخت است مثل امام بودن. انسان بودن. و حتی چیزی بیشتر از آن: پیامبر گونه بودن! فکر می کنم که مسلمان حقیقی بودن و عارف بودن و بنده حقیقی بودن که هیچ، باید پیامبر گونه بود تا امام بود...

سلام بر فاطمه (س)

"اللهم صل علی فاطمه ابيها و بعلها و بنيها و السر المستودع فيها بعدد ما احاط به علمک"


به تمام ندانسته هایم سوگند

این روزها زمین که بغض می کند

هوا که می گیرد

دلم تو را گواهی می دهد

.................................

خطبه 202 نهج البلاغه