آن سالها
کتابخانه را نگاه میکنم. ردیف وسط سمت چپ. همان جا که مهدی اخوان ثالث ایستاده. از سالهای دبیرستان. از منی که اخوان و خدای چیزهای کوچک و ... میخواند. که برای تولدش بچههای ا ش ز دیوان شمس خریده بودند بس که هی گفت. دیوان شمسم رفت گوشهی کتابخانهی هال. حالا یک جلدش توی اتاق ح است که دیوان حافظ را هم مدتهاست صاحب شده و برای حافظ خواندن باید از او اجازه بگیریم. جلد دیگرش خانهی ز است. روزی که دکور خانهاش را میچیدیم رفت کنار دیوان حافظ برای قشنگی. دو سه هفته پیش ز یادش افتاد، گفت برش میگردانم. عجله نداشتم. توی دلم گفتم آخ! سیدی م هنوز دست من است. نصفش را ندیدهام. این به آن در.
نگاهم را از کتابخانه میگیرم. از منِ آن سالها. نگاهم میافتد به قفسه سمت راست. انگار منی جدید. قفسهی چیزهایی که ولع دانستنشان را دارم، منطقیها، سوالات (خوب که فکر میکنم آن سالها هم داشتم). یک لحظه حس میکنم انگار مدتهاست از زندگی کردن غافلم. شاید از خودم. که نکند من اصلا و ذاتا همان منِ احساساتیِ منطقی سالهای دبیرستانم، تا این منِ منطقیِ احساساتی حالا؟ و بعد باز فکر میکنم بازگشت از یک منِ منطقیِ احساساتی به یک منِ احساساتیِ منطقی، بازگشت به عقب نیست؟ و جواب میدهم هست. و ذهنم از دنیایی که میشود تمام عمر شعر خواند میآید به دنیای واقعی. حالایم را دوست دارم. منِ قدیمم را هم دوست دارم. نمیدانم اما چه چیزهای را باید نگه دارم. تعادلم این وسط گم است و وابسته به حس و حال. آخرش هم میدانم که آدم ِ هیچچیزی نمیشوم. همان منِ قطعهقطعهی ناتمام ِ همیشه. که یک سرش در هندسه و اشکال و استدلال و تحلیل گم است و سر دیگرش در آسمان و خیالات. این بار این قطعهقطعه بودن را دوست دارم.
مینویسم.