امام صادق علیه السلام (خصال صدوق، ج 2، ص 27)
وای از دست ِ تو
هنوز همان بچه مدرسه ای ام
که تمام عید را
به عزای مشق های مانده می گذارند...
پ.ن. این پست خیلی ادامه دارد...
نه بودن
"جایی که نور نباشد، حُکما تاریک است.
یا علی مددی*."
من با تو نیستم؛
من، نیستم.
*: با تشکر از درویش مصطفای "من ِ او" که به چه آسانی حرف گذاشتیم تو دهنش. ما وظیفهمونو انجام میدیم، در ِ تکذیب بازه!
اصلا چه رنگی ام من؟
تصور کن بعد از یه دوران ِ فشرده ی مرگ تدریجی برای آماده کردن ارائه هات،
و بعد از دو هفته (که فکر کنم 10 روزم نبود، اما همچو یکسال بود!) درس خوندن تو زمین و هوا و در همه حال و همه وقت و همه جا،
و بعد از خلاص شدن از شر امتحان اولی که اصلا دوستش نداشتی، و به اندازه دو ترم فقط انرژی صرف ارائه ش کردی.
و بعد از خوندن و خوندن و خوندن برای اون یکی که کلی دوستش داشتی،
و هی فکر می کردی که "به به! عجب درس قشنگیه، عین زندگی می مونه!"
و دیروز داشتی به خواهر کوچیکت می گفتی کاش بعد از تموم شدن درسم برم تو یه دانشگاهِ آسون گیر، استاد این درس بشم.
تو یه فرصت خیلی کوتاه که قرار بود اسمش فرجه باشه...
...
خلاصه فکر کن بشینی حساب کنی که یه قسمتی از درسو که کلا یک بیستم درس هم نیست اما خوندنش وقت می بره بذاری برای آخر و به جاش شب تا صبحو که بلاخره مجبوری بیدار باشی یه قسمت بزرگتر رو بخونی. خیلی منطقی.
حالا نمیخواد که تصور کنی چه حالی داشتی وقتی چشمات می رفت و تو با خودت فکر می کردی که وقتی می تونم بیدار بمونم و بخونم، چرا ولش کنم که نمره م بیاد پایین؟ وقتی فکر می کنی اگه بری بخوابی، تنبلی کردی و یه روز ممکنه پشیمون بشی که چرا آخرین مقطع تحصیلی ت رو بهتر سپری نکردی.
حتی تو دلت به حرفای خواهر بزرگت فکر کنی و از روی احتیاط شدیدت که دیگه از احتیاط گذشته و شده وسواس، به این فکر کنی که یه جایی بذاری که اگه یه روزی خواستی دکتری بخونی...- به یاد دوستت که می گفت هر نمره ی یکی از این سه تا درس می شه ده صدم تو معدلمون! –
برگه ی امتحان رو که می گیری، صد دفعه پلک می زنی که مطمئن شی داری درست می بینی. باورِت نمیشه. هی ورقو پشت و رو می کنی اما هیچ سوال دیگه ای نیست، همین چهار تا سواله، که یکیش از اون سوالای الف و ب و جیمی یه که اگه الف رو ندونی،... با بیشترین بارم ممکن!
خدا! از این همه بخش، این همه بحث، این همه درس خوندنِ من، چرا این طولانی ترین سوال دنیا باید دقیقا از، دقیقا از...
اونم درسی که این همه دوست دارم، تنها درسی که این ترم روش حساب کرده بودم و روی منطقی بودن استادش هم...
- استاد بی انصافی نیست بارم سوالا؟
- نه! ( و یه عالمه توضیح که می خواستید ریسک نکنید و همیشه سوالا ناعادلانه ست. یه استدلالِ به نظر من غیر منطقی. من اگه استاد بودم، هیچ وقت برای یه درس ِ کاملا خوندنی، دانشجوهام رو با 4 تا سوال ارزیابی نمی کردم. اونم اینجوری که آخر کتابو بذارم به عهده خودشون تا شب تا صبح باهاش سرگرم باشن و یه دونه ام از توش سوال ندم!)
دلت میخواد گریه کنی و داد بزنی که استاد! "خیلی" بی معرفتی!
اونقدر حالت گرفته ست که تا دم ِ درِ دانشگاه میری، بعد پشیمون می شی، بر می گردی ببینی دوستت از امتحان اومده بیرون یا نه، که یه کمی از این بارِت رو باهاش تقسیم کنی...
سنگینی بار با همون خنده ی اول از بین می ره و همه چی فراموش می شه. بعدم می زنی به بیخیالی و خیابونا و مغازه ها رو با تمام وجودت گز می کنی و لذت می بری. از اون وقتایی که دلت می خواد بدون فکر و حساب عمل کنی. می ری برای خودت یه سی دی "به همین سادگی" می خری که از موقع اکرانش تا حالا هی دلت می خواسته ببینی، و حتی راهتو کلی کج می کنی و به دو تا بچه ی آکاردئون زن یه پونصدی می دی....
وقتی می رسی خونه، دلت نمیاد بخوابی. 28 ساعته که بیداری!
پ.ن:
حتی اگه بگم من بدشانس ترین آدم دنیام، منظورم این نیست که واقعا شانسو قبول دارم. به نظر من، هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست. اما من استاد ِ نفهمیدن حکمت اتفاقای دور و برم ام.
شاید این اتفاق یعنی نباید زیاد این درسو جدی بگیرم. تقریبا می دونم که درسی که می خونم، فقط ظاهر مسیر زندگیمه و می دونم که باطنش نمی تونه این درس باشه. منظورم اینه که درسم و رشته م دغدغه م نیست و احتمالا فقط شغل آینده مه که البته دوستش دارم و می دونم باید جدی بگیرمش؛ اما فکر می کنم با این عقب و عقب تر انداختن ِ خودم - اون چیزی که خود واقعیم هستم و چندان هم ترجمه ش به کارهای روزانه و اعمال ساده نیست، و مشکل من هم همینه- دارم زمانو از دست می دم.
(ای صاحبِ همه ی رنگ ها و قلم موهای عالم، این رنگ رو به کجا باید بزنم؟ اصلا چه رنگی ام من؟)
پ.ن. اختصاصی تو دِ پرافِسِر "سَبزک" اَت استنفورد یونیورسیتی این فیوچر:
تولدت مبارک! همیشه
خواهر ِ کوچیک گلم می مونی، با یه عالمه فهم مشترک زیر یه عالمه ظاهر ِ ظاهرا متفاوت.
(هر چقدرم که سلیقه مون فرق داشته باشه، هر چقدر که فرانسه حرف بزنی و من حالم بد بشه و از فارسی ت ایراد بگیرم، هر چقدر که درساتو برام توضیح بدی و من کلافه بشم، هر چقدر که تو هی شوفاژ اتاقو باز کنی و من حرص بخورم و ببندمش، من از آهنگای مورد علاقه تو بدم بیاد و تو از آهنگای مورد علاقه ی من، هر چقدر که اتاقو جارو نکنی، بعد یه بار که جارو کردی واقعا فکر کنی همیشه تو بودی که این کارو می کردی، هر چقدر که بچه ی آخر باشی و لوس ِ خونه، هر چقدر که قانونِ شلوار ِ تیره تر از مانتوی منو رعایت نکنی، هر چقدر که...، به هر حال، "یو آر نات لونلی این یور تات". نو دَوت اِبَوت ایت!
می دونی من کلی از
دغدغه های گذشته هام رو توی حالِ تو می بینم؟ می دونم که نمی دونم دقیقا توی ذهنت
چی میگذره (یا بهتره بگم چه شکلی می گذره) اما می خوام بغلت کنم وقتی دنیا برات
کوچولو میشه.)
زیادم عجیب نیست که 21 سالت شده باشه، وقتی که من با این حال و روز ِ معلوم، 23 ساله باشم!
تولدت مبارک.
سبزکِ خودمی.