متفاوت ترین نمایشگاه کتابی که تو عمرم رفته بودم بود. از اول به قصد خرید
کتاب نرفتم چون می دونستم جمعی نمایشگاه رفتن یعنی چی. همیشه ترجیح می دم
تنهایی برم نمایشگاه و با خیال راحت تو هر غرفه ای کلی بایستم و کتابا رو
برانداز کنم. این بار ولی برای دیدن کتابا نرفته بودم؛ رفته بودم سنی جون
ِ وبلاگ سطرانه رو ببینم که قسمت شد و دوستای گل وبلاگ نویسش رو هم دیدم. دلم می خواست چند خط در مورد چندنفری که شناختم بنویسم. به ترتیب ِ رویت!
سطرانه:
دوست داشتنی. مهربون. پرانرژی. فرفره! roadrunner ! اولین بار که صداشو
پشت تلفن شنیدم گفتم "خدا! آخه چرا اصفهانیا اینقدر روابط عمومیشون خوبه؟"
صداش خیلی صمیمی و دوست داشتنی بود. بعدا فهمیدم خودشم شبیه صداشه. از
نوشته هاش می شد حدس زد که با یه بچه ی فرز و زرنگ طرفی، ولی نمی شد فهمید
که با چنان سرعتی تو غرفه ها می چرخه و در مورد هرکتابی اظهار نظر می کنه
که تا تو بیای به اولین کتابی که دیدی فکر کنی، اون یه لایه به وسایل دستش
اضافه شده! نمی دونم چقدر کلافه ش کردم چون تقریبا هر دو دقیقه یه بار می
گفتم بیا وسایلتو بذار تو کیفت تا دستت خالی شه. اونم توضیح می داد که
همین جوری خوبه و عادت داره، ولی من باز برای خالی کردن دستش نقشه می
کشیدم! اینا رو گفتم که اگه یه روز سنی رو دیدید که گز رو تو کیسه بهتون
تعارف کرد، راجع به اصفهانیا فکر بد نکنید. این من بودم که جعبه ی گزارو
ازش گرفتم و محتویاتشو خالی کردم تا دستش سبک شه!
- سنی خیلی از دیدنت خوشحالم. همون طوری بودی که امیدوار بودم باشی. بهتر بودی.
طهورا: به معنای واقعی کلمه آتیش پاره! دیگه از توصیف جزئیاتش عاجزم!
- راستی من موز نخوردم چرا؟ به قول سنی:"بیبین کارادا!" - رنگ اسمتو حال کردی؟
بنده
ی دلشکسته ی خدا: با هم یه ساعتی غرفه ها رو چرخیدیم. کلی فکر کرد تا یادش
بیاد همدیگه رو کجا دیدیم ولی موفق نشد. اسمش برای منم آشنا بود ولی
فکرکنم اشتباه می کردی! اگه بخوام تو یه جمله توصیفش کنم می گم قلب خیلی
مهربونی داشت.
- یعنی کجا می تونسته باشه؟
پرتقالی: عجیب شبیه لیلیت بود! خیلی باهاش صحبت نکردم اما به نظرم شوخ و اجتماعی و مهربون اومد.
- پرتقال که نیاوردی هیچ، آب آناناسم بهت دادیم!
چکه های فکر: من عاشق آرامش و متانت این دختر شدم!
- وبلاگتو مثل خودت خیلی دوست داشتم. مشتری می شیم.
گلصنم: دوست داشتنی. آروم و
بانمک. هر چی خودشو به آب و آتیش زد که بچه ها کمتر وقت تلف کنن و بریم یه
کم کتاب ببینیم نشد. پسر نازش رو هم دیدیم.
- آخرش تونستی از دست بچه ها فرار کنی؟
محرمانه: نفهمیدم کِی به جمعمون اضافه شد. خیلی کم دیدمش. برام خیلی آشنا بود. خیلی!
-
دو حالت داره: یا همدیگه رو قبلا دیدیم یا همچین چهره یا خلق و خویی رو
قبلا یه جا دیدم. احتمالا تو خانواده مادریم. شبیه یکی از خاله هام هم
هستی.
دو سه نفر دیگه هم وسط روز دیدم که به اسم نمیشناسم. یکیشون
ازمون عکس گرفت و من یادم نمیاد ازش تشکر کرده باشم. مخصوصا که هی
دوربینای مختلف می دادن دستش و فکر کنم خسته هم شده بود! ممنون دوست ِ بی
اسم!