برای بانوی سپید نه، برای دل خودم که سیاه... (س ی ا ه  ن ب ا ش)


بیا برگردیم!

من از سکوت آدمهای این شهر می ترسم.

من از خودم می ترسم...



بانو،

( به کدام نام صدایتان کنم که معنی اش غارت نشده باشد؟ مثل حقی که ... )

( چگونه، که از ذهن آلوده ام نگذرد؟ )

( بگذریم! عادت کرده ایم به آلودن. و به فراموشی ِ آلودن )

اینجا روی زمین، جای شما نبود! شما از اول بهشتی بودید بانو.

( ... یا جای ما نبود؟؟ ...)

بانو، دلم گرفته. من فکر می کنم که زمین را غصب کرده ام. ارثیه شما را. نمی خواهم اعتراف کنم. می ترسم. می ترسم که زمین را از من پس بگیرند. می ترسم من را از من پس بگیرند. از عدم می ترسم. از نیستی می ترسم. از دوری می ترسم.

(می ترسم آنقدر دور شوم که صدای حق را باطل بشنوم. صدای حق مطلق را حتی، وقتی که می آید )

جانم پر از خواستن است و مدام حوالی خواسته های پست درجا می زنم. غرق ِ توهم! به قدر فهم یک قاعده ی ساده هوش می خواهم: "هر معلولی علتی دارد."

بانو، قسم به مهربانیتان که نا امید نیستم از رحمت و بخشش خدا و از شما، اما ...  چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم...


تضاد غریبی است این روزها. خیلی غریب!


پ.ن. دلتنگی هایم همه از سر احساس است. مثل باران های موسمی می آید و می رود. آن وقت این نوشته ها اینجا می مانند و من باورم می شود که کسی هستم.

دست ها ...

نگاه!

چه قیافه ی معصومی!

از آن طرف انگار همه ی توان دنیا را توی وجودش ریخته باشند،

چنان نگاه می کند که انگار نمی خواهد یک لحظه حتی، بند شود.

می خواهد بلند شود. کاری بکند.

راستی،

دستها تو را یاد چیزی نمی اندازند؟



بعد نوشت: در ادامه مطلب

پ.ن. دیروز تو خبرها خوندم که علیرضا شیرازی مدیر بلاگفا رو به خاطر "شکایت شخص حقیقی از یکی از وبلاگهای بلاگفا" دستگیر کردند. به نظرم خیلی غیر منصفانه و عجیبه که انتظار داشته باشند مدیر به جای وبلاگ نویس مجازات بشه، اونم در حالی که بلاگفا داره سرویسش رو مجانی ارائه میده. امروز اینجا خوندم که فعلا به قرار وثیقه آزاد شده. امیدوارم یه فکری به حال جرائم رایانه ای بشه. گمانم اول یه تعریف درست از جرم.

ادامه نوشته

تا چه پیش آید!

پریروز:

مامااااااااااااان! شنبه و یکشنبه تعطیلی! / چی میگی؟ آخه برای چی؟ / کی گفته؟ / وا! / فارس نیوز / نیست، هیچ جا ننوشته، فقط فارس نیوزه / امکان نداره/ شهادته!/ به نقل از "فالس نیوز"/  بزن 1 / هیچی نگفت / تلویزیون خبراش همیشه دو روز عقبه / شاید می خوان فردا بگن/ ...


دیروز:

بلیط گیرم نمیاد / اعلام کردن؟ / آخ جون ارائه م کنسل شد! یوهوووووووو! / برو زود بلیط بگیر تموم میشه ها!/ خداحافظ. من رفتم!

می گه فقط مدارس! / مرض دارن؟ / با یه خبر بورسو میشه جا به جا کرد / اخبار تهران / مدارس آره، ادارات نه / دانشگاها؟

کامپیوترو روشن می کنم که به کارای ارائه ی شنبه برسم.

دولت تعطیلی شنبه و یکشنبه سازمانهای دولتی را پس گرفت: استاندار تهران گفت: تعطیلات شنبه و یکشنبه 25 و 26 اردیبهشت ماه فقط شامل مدارس و دانشگاههای شهر تهران است.

تلویزیون باز اون خبر مسخره رو تکرار می کنه. مدارس آره، ادارات نه!


امروز:

دم اتاق اون یکی استاد وایساده و می گه: "چی کار کنیم؟ من باید برای دانشجوام کلاس فوق العاده بذارم"

"بریم؟ نریم؟"

"برنامه ی شنبه رو کنسل کنم؟"

...


یعنی که تا خود ِ شنبه باید فال ِ انگشت بگیریم!


دانستن حق ماست!

اعصاب، روان، برنامه ریزی،

خبر درست.

چه سفرها کرده ایم!


ظهر یک روز کاملا عادی.

لیوان چای را از روی میز برمی دارم. از نوستالژیک بودن حس همیشگی ظهرهاست یا از صدای یکنواخت فن، نمی دانم: یک لحظه به ذهنم می رسد که کدام را میخواهم؟ مقبول بودن را یا تو را؟

تو را می خواهم! بدون شک.

تو را می خواهم و خواستنم آغاز داستانی نیست!...

به سفرهای دراز نمی روم در طلبت، مثل داستان های قدیمی..

چرایش باشد برای خودم. باشد برای تمام آدمها.


کسی هست که نداند این درد مشترک راحت طلبی و فراموشی و عادت را؟

سیزده بدر در نمایشگاه کتاب - یک پست دوستانه و شخصی

متفاوت ترین نمایشگاه کتابی که تو عمرم رفته بودم بود. از اول به قصد خرید کتاب نرفتم چون می دونستم جمعی نمایشگاه رفتن یعنی چی. همیشه ترجیح می دم تنهایی برم نمایشگاه و با خیال راحت تو هر غرفه ای کلی بایستم و کتابا رو برانداز کنم. این بار ولی برای دیدن کتابا نرفته بودم؛ رفته بودم سنی جون ِ وبلاگ سطرانه رو ببینم که قسمت شد و دوستای گل وبلاگ نویسش رو هم دیدم. دلم می خواست چند خط در مورد چندنفری که شناختم بنویسم. به ترتیب ِ رویت!


سطرانه: دوست داشتنی. مهربون. پرانرژی. فرفره! roadrunner ! اولین بار که صداشو پشت تلفن شنیدم گفتم "خدا! آخه چرا اصفهانیا اینقدر روابط عمومیشون خوبه؟" صداش خیلی صمیمی و دوست داشتنی بود. بعدا فهمیدم خودشم شبیه صداشه. از نوشته هاش می شد حدس زد که با یه بچه ی فرز و زرنگ طرفی، ولی نمی شد فهمید که با چنان سرعتی تو غرفه ها می چرخه و در مورد هرکتابی اظهار نظر می کنه که تا تو بیای به اولین کتابی که دیدی فکر کنی، اون یه لایه به وسایل دستش اضافه شده! نمی دونم چقدر کلافه ش کردم چون تقریبا هر دو دقیقه یه بار می گفتم بیا وسایلتو بذار تو کیفت تا دستت خالی شه. اونم توضیح می داد که همین جوری خوبه و عادت داره، ولی من باز برای خالی کردن دستش نقشه می کشیدم! اینا رو گفتم که اگه یه روز سنی رو دیدید که گز رو تو کیسه بهتون تعارف کرد، راجع به اصفهانیا فکر بد نکنید. این من بودم که جعبه ی گزارو ازش گرفتم و محتویاتشو خالی کردم تا دستش سبک شه!

- سنی خیلی از دیدنت خوشحالم. همون طوری بودی که امیدوار بودم باشی. بهتر بودی.


طهورا: به معنای واقعی کلمه آتیش پاره! دیگه از توصیف جزئیاتش عاجزم!

- راستی من موز نخوردم چرا؟ به قول سنی:"بیبین کارادا!"          - رنگ اسمتو حال کردی؟


بنده ی دلشکسته ی خدا: با هم یه ساعتی غرفه ها رو چرخیدیم. کلی فکر کرد تا یادش بیاد همدیگه رو کجا دیدیم ولی موفق نشد. اسمش برای منم آشنا بود ولی فکرکنم اشتباه می کردی! اگه بخوام تو یه جمله توصیفش کنم می گم قلب خیلی مهربونی داشت.

- یعنی کجا می تونسته باشه؟


پرتقالی: عجیب شبیه لیلیت بود! خیلی باهاش صحبت نکردم اما به نظرم شوخ و اجتماعی و مهربون اومد.

- پرتقال که نیاوردی هیچ، آب آناناسم بهت دادیم!


چکه های فکر: من عاشق آرامش و متانت این دختر شدم!

- وبلاگتو مثل خودت خیلی دوست داشتم. مشتری می شیم.


گلصنم: دوست داشتنی. آروم و بانمک. هر چی خودشو به آب و آتیش زد که بچه ها کمتر وقت تلف کنن و بریم یه کم کتاب ببینیم نشد. پسر نازش رو هم دیدیم.

- آخرش تونستی از دست بچه ها فرار کنی؟


محرمانه: نفهمیدم کِی به جمعمون اضافه شد. خیلی کم دیدمش. برام خیلی آشنا بود. خیلی!

- دو حالت داره: یا همدیگه رو قبلا دیدیم یا همچین چهره یا خلق و خویی رو قبلا یه جا دیدم. احتمالا تو خانواده مادریم. شبیه یکی از خاله هام هم هستی.


دو سه نفر دیگه هم وسط روز دیدم که به اسم نمیشناسم. یکیشون ازمون عکس گرفت و من یادم نمیاد ازش تشکر کرده باشم. مخصوصا که هی دوربینای مختلف می دادن دستش و فکر کنم خسته هم شده بود! ممنون دوست ِ بی اسم!

داستان های شهر ِ همه چیز دانها


آقا! خانوم!

این مبل راحتی که لم دادی روش، جای سه نفره. سه نفر. (به عدد: 3، به حروف: سه، به ریال: 30)

.

.

.

راستی، منم به اندازه ی تو کرایه می دم... طبق مصوبه ی جدید تاکسیرانی!

 * * *

با فرض معمولی بودن وضعیت روانی  چند حالت داره:

- کلا آدم ِ راحتیه.

- بی خیال و بی اعتناست! ( کم نیست. بی خیالی خیلی با کلاس و مُده)

- اجتماعیه. (صمیمی باشیم!)

- کلا خودشو دوست داره. (می خواد راحت باشه خب! ناراحتی پیاده شو.)

- حوصله نداره تکون بخوره، خسته ست دِ!

- "اِ مگه بقیه ام آدمند؟ یادم می ره"

- ...

گاهی

از آن پست هایی که می گویم پاکشان می کنم و  نمی کنم!


گاهی آنقدر ذهنم به نبودن ها و نشدن هایم قلاب می شود که آرزو می کنم کاش در این بازی نبودم ... همه ی سوالهای بی جواب و اما و اگرهای بی حاصل از ته ِ ته ذهنم، از کودکی ام، از نوجوانی ام، از مثلا بزرگ شدنم می ریزند بیرون.. آرزوهایی را به یاد می آورم که یک روز زیبا بودند و حالا به یاد آوردنشان زندگیم را مختل می کند. نه چون برآورده نشده اند یا از یاد رفته اند، چون تحققشان محال است. آروزهای ناممکنی که تا وقتی به آینده های دور مربوطند خوبند و خواستنی و خیال انگیز، اما به موعدشان که نزدیک می شوی، باید بریزیشان دور وگرنه خطرناک می شوند. مثل اسطوره ها، مثل داستان های پریان. بزرگ که می شوی بهتر است باورشان نداشته باشی. 

خیال خوب است اما دوست ندارم اسیر خیالات خام باشم. 


گاهی همه ی وجودم حرف و حرف و حرف می شود و کلمه ها نیستند بعد هی خالی و بی کلمه  با خودم حرف میزنم، آنقدر که حوالی لوزه ام درد می گیرد. اما کلمه ها پیدا نمی شوند... دردم گم است در کلمات، در فکر، در ندانستن.


گاهی گیر می کنم. مثل شیئی می شوم که مدام به زیری دیوارها گیر می کند. کاش کمی، فقط کمی صیقلی بودم...


گاهی همه ی وجودم خواستن می شود، برای اینکه کسی مرا واقعا بفهمد. و بعد همه سوء تفاهم است، هر چه که می بینم. واقعا چه می شد اگر آدمها شفاف و شیشه ای بودند و می شد توی آنها را دید؟


گاهی خیال میکنم که هیچ چیز ِ هیچ چیز در من درست نخواهد شد. از خودم بیزار می شوم...


همه چیز به طرز غریبی ناقص و گنگ و تکه پاره است. هیچ چیز کامل نیست. لااقل در من هیچ چیز کامل نیست...

این روزها دلم گرفته. چند بار آمدم اینجا. آمدم واژه ها را سرریز کنم و ... نشد. پست هایم همه خیس شدند...

کلیدها همه دست توست... کی می شود این قفل کهنه را باز کنی/کنم؟

بانوی نشانی ها...


بانوی بی نشان...

می دانی؟

ما نام ها را گم کرده ایم...

نشانی ها را گم کرده ایم

که تو بانوی بی نشان شده ای

- - - - - 


ببخش مرا

می خواستم از تو ننویسم، نشد

خواستم از تو بنویسم هم، نشد

همه ی حرفهایم گِل می شوند بانو. پر از گرد و غبار.

روی یک تخته ی سفید


فدک تمامی دنیاست، این زیاد که نیست / دریغ میشود از تو ولی همین کم هم (منبع اصلی)