سمفونی سکوت
بیشتر وقتها خوب که نگاه میکنی هیچ حرفی برای گفتن نیست. زندگی دارد فریاد بلند و ممتد خودش را میزند. منتهی همیشه آنقدر سر و صدا بوده است که...
بیشتر وقتها خوب که نگاه میکنی هیچ حرفی برای گفتن نیست. زندگی دارد فریاد بلند و ممتد خودش را میزند. منتهی همیشه آنقدر سر و صدا بوده است که...
نشسته بودیم تو نمازخونه ی خوابگاه دانشگاهی که ظاهرا به من هیچ ربطی نداشت و ربط پیدا کرد مثل همهی ربطهای دیگه از جایی که امید نداشتیم. ما خوابگاهی هم نبودیم. بستنی میوهای میخوردیم و منتظر سومیمون بودیم. تازه از راه رسیده بودی. پرسیدم چطووووری؟ یه نفس راحت کشیدی و گفتی "خوووب شدم!"
خوب شدن تو تمام حالاتت مشخص بود. شاید برای اینه که خیلی پررنگ یادم مونده. جلوتر که بخوام برم، فلاشبکیه به نمازخونهی یه ساختمونی که واقعا واقعا به من هیچ ربطی نداشت، یه جا که نشسته بودیم یه کم استراحت کنیم. خوب نبودی. و از تمام حالاتت یه اندوه آروم میریخت.
حالا تو خوب به نظر میای. من خوبم. یه نفر دیگه زودتر از انتظار خوبه. یه نفر از دنیا رفته. آدمهای زیادی نیست شدن و حفرههای زیادی درست شده: اندوههای فراموش شدهی زیرخاکستر. یه نمودار سینوسی باقی مونده و یه سری موج و بالا و پایین زندگی. کسی نمیدونه فردا خوبیم یا بد. کسی نمیتونه مرگ رو متوقف کنه. با هیچ قانون و قاعده و تلقینی نمیتونه این آخرین نشانه عجز رو انکار کنه. اما با این همه تو این دنیا وقتی ایمان داشته باشی به روشنایی، صعود هست و نزول نیست. نور هست و تاریکی نیست. بدبختی نیست اما معجزه هست. خوب میشیم وقتی تمام درهای خوب شدن بسته ست. جوری که با اطمینان بتونیم بگیم معجزه بود. لیاقتش رو نداشتم اما اتفاق افتاد. انتظارش رو نداشتم اما شد. من این اتفاق رو تجربه کردم. رهایی از گرفتاریها و غمهای کوچیک و بزرگ. اما بزرگهاش جور دیگهای آدم رو وامیداره به بالا بردن دستهاش و تسلیم در برابر هر گونه ژست افسرده. هر بودنی از اون نوع که توش به آرزوهایی که براشون پاتو رو زمین میکوبی و میگی همین رو میخواستم بیشتر از ارزششون بها میدی و باور نمیکنی چیزهای بهتری هم هست. باور نمیکنی فراتر از تصور تو هم عقلی هست. بودن از اون نوعی که غمهات رو بزرگ میشماری. که یادت میره، هی یادت میره اونی که تمام داستان رو تو یه لحظه که هیچکس نمیدونه، یه جور دیگه -خلاف تمام انتظارها - رقم زد، هنوز همون جاست که بود، هنوز همونه که بود....
این روزها فکر میکنم زندگیم چقدر داره شبیه آدمهای خاطرهدار میشه. میتونم یه روز بشینم و برای بچههام تعریف کنم، اگه قابل تعریف کردن بود. اگه قابل تعریف کردن بود.