ش ک س ت ن

دلم گرفته.

دلم حسابی گرفته.

خدایا،

شنیده ام که چراهایم را باید خودم پاسخگو باشم

چون خودم زیستم شان. خودم ساختمشان.

دلم پر از آن چراهاست

که می گویند زاییده تفکر نادرست آدمی ست

زاییده باور ِ غلط ِ نشدن. فرزند معلول ِ ناامیدی.

دلم اما آنقدر از چراها پر است که تا با تو نگویمشان آرام نمی گیرد.

راستی چرا همه چراها به آدمها ختم می شود؟

چرا من یک طرف ِ همه چراها ایستاده ام،

و آدمها طرف دیگر؟

دنیا طرف دیگر؟

چرا دلم که می شکند همه پل ها می شکنند؟

و عده ای به شکستن پلهای جهان محکوم می شوند؟

چرا می شکنم، از هر پاسخی که نمی شنوم؟

چرا به سادگی عبور نمی کنم،

از هر عابری که وقتی برای دیدن من نداشته باشد؟

خدایا،

پیش آمده که بعضی آدمها گناهکار زاده شوند،

آنقدر که جواب سلامشان واجب نباشد؟


سلام عمودی!

دنیا دیوانه وار دور خودش می چرخید.

"سلام عمودی!"

. . .

کاش دایره بودیم!

عمودی بودن عجیب سخت است وقتی که دنیا دیوانه وار ... افقی بودن هم حتی. کاش دایره بودیم.

کاش آنقدر که راحت این آسمان خراش ها بالا می رفتند، می شد پایین آمد.

. . .

"سلام! حالت...؟!"

شتاب مجال نمی دهد.

. . .

دنیا دیوانه وار دور خودش می چرخید.

 

پ.ن. این متن رو توی دفترم پیدا کردم. باید مال پارسال باشه. حسی که موقع نوشتنش داشتم رو یادمه و  اینکه توی تاکسی بودم. و حتی "آسمان خراش" رو. به هر حال اونقدر تغییرش دادم که دیگه اون متن قبلی نیست اما دیگه مثل متن اصلی دوستش ندارم.