بهشت

"حال را دریاب" و "از زندگیت لذت ببر" و "قانون جاذبه"،

هیچ کدام توصیف کاملی از زندگی نیستند.

می دانم و می دانی که دنیا جایِ لذت و شادیِ دائمی نیست...

دنیا یعنی جایی که در آن گاهی حتی نمی توانی بنشینی و زار بزنی؛ جایی که حتی اشک ریختن هم نیاز به محاسبه دارد، که کجا گریه کنی تا دور از نگاه و پرسش دیگران باشی و کی قرمزی چشم هایت رفع می شود و اصلا چقدر می توانی گریه کنی تا سرت از درد منفجر نشود...

گاهی فکر می کنم از بهشت، با همان توصیفات مادی اش، برای این گفته ای که دلتنگ ِ نشدن های این دنیا نشویم.  بهشت، توصیفی است از تمام ِ آنچه که از این دنیا می خواهیم. آرامش، شادی ِ مطلق، شنیدن حرفهای خوب، لذت بردن از همنشینی های واقعی و بی پایان، پایان ِ دائمی ِ تمام غم ها، پایان ِ محدودیت. با داشتن این توصیف، دنیا بیشتر از قبل قابل ِ زندگی کردن می شود.

برای کسی چون من که "رضای تو" را نمی فهمد، همین بهشت برای آغاز ِ راه کافی است؛ وقتی که تصادم ِ دنیا فریاد می زند، و تو قبلا از بهشت گفته ای و باز می گویی...

بهشت یعنی آزادی از بند ِ دنیا، و بند ِ خود. و من چقدر بدبختم اگر از بند دنیا رها شوم و شایسته بهشت تو نباشم. می خواهم از بخشش ِ تو و از سختی ِ دنیا، به بهشت برسم. و رضای تو را هم حتی، می خواهم!

انگار زهره بودی، دمدمای غروب

از کدام ستاره بود که چشمک زدی؟

- این آخرین بار-

انگار زهره بودی

دم دمای غروب

انگار زهره بودی

نورانی ترین جرمی که این روزها از این پنجره می بینم

 

- ستاره ها چشمک می زنند، اما

خیلی دورند از ما

سیاره ها نزدیکند ولی،

چشمک نمی زنند! -

 

تو مثل زهره درخشیدی

و مثل ستاره ها چشمک زدی

و با زبانی ناشناخته چیزی گفتی

که قلب من خندید

انگار زهره بودی

دم دمای غروب

 

 

پ.ن. فکر می کنم دو سال پیش، حوالی نوروز نوشتمش. امروز اصلاح شد!

تو با منی اما...


از یاد رفته ای..  اگرنه، دل

در به در دنبال درمان نمی گشت...


هشت ِ هشت هشتاد و هشت...

این،

یک اتفاق ساده میان اعداد نیست...

عکس از وبلاگ جایی برای بودن


از تکنولوژی و دیگر شیاطین

دلم می خواست تکنولوژی را خاموش می کردم

تا بدون وسوسه

یک دل سیر زندگی کنم ...

 

پ.ن. زندگی ام شده دویدن برای فراهم کردن وسایل اولیه و روزمره ی کارهایی که بیشتر وقتها اصلا به انجام نمی رسند. زندگی ام شده تاکسی، اتوبوس، مترو، دیدن بی فرهنگی و عصبانیت بعضی ها. زندگی ام شده به سختی و اکراه از خواب بیدار شدن، با عجله رسیدن، استرس، برنامه ریزی های ذهنی، گذران وقت به هیچ و آن وقت ترس از انجام ندادن همه چیزهایی که باید. شده تلویزیون، اینترنت، حمام، عجله، خواب ِ بی وقت و ... آن وقت، از چنین روزهایی انتظار معجزه هم دارم. انتظار دارم حالم خوب باشد. وه که چقدر این روزها از این زندگی ِ شلوغ و در هم و بر هم و بی معنا و غیر استاندارد خسته ام. از زندگیی که روز و شبش را پای اینترنت و کامپیوتر بنشینم و نفهمم چرا بدنم کرخت شده و سرم درد می گیرد. از اینکه نصف عمرم را بی اختیار در ترافیک صرف کنم و  نصفه دیگرش را ناچار! شوم برای رفع خستگی، صرف سرگرمی هایی کنم که جز دمغ تر شدن حاصلی ندارند. کاش هیچ وقت تلویزیون اختراع نمی شد. کاش اینترنتی نبود که روز به روز اخبار خبرگزاری هایش را پی بگیری و کامنت های بلاگت را دقیقه به دقیقه چک کنی ( که روز به روز هم کمتر می شوند. چرا آخه واقعا؟ خجالت نمی کشید؟) اصلا کاش کامپیوتر هیچ وقت اختراع نمی شد تا من صبح تا شب به اسم ِ اجبار درس هایم، آینده ی کتف ها و کت و کولم را به خطر نمی انداختم و در عنفوان جوانی! با بالا رفتن از 20 پله ناقابل، به نفس نفس نمی افتادم.

چقدر دلم برای دویدن و ورزش تنگ شده. دیگر از صندلی و نشستن حالم به هم می خورد. از اینکه تفریح ِ پرتحرکم، پرسه زدن در خیابان های شهر و پاساژ رفتن و خرید چیزهای تکراری باشد. از اینکه گردشم، به جای رفتن به طبیعت، رفتن به جمعیت باشد! دلم کتابهای کاغذی ِ کاهی می خواهد. کاش همه چیز از جنس کتاب و کاغذ بود و هنوز هیچ مبلی اختراع نشده بود تا روی زمین می نشستم و به پشتی تکیه می دادم و با پاهای دراز، کتابهایی می خواندم که بی ربط ترین ها به رشته ام بودند. بی ربط ترین ها به اجبار. وه که چقدر این روزها از اجبار خسته ام.

پ.ن.2:  وقتی به دردسرهای شهر نشینی فکر می کنم، یاد این آیه می افتم: "ولو أن أهل القري أمنوا واتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء والأرض" و اگر مردم آباديها ايمان آورده و پرهيزگارى كرده بودند هر آينه بركتها- نيكيها و نعمتها- از آسمان و زمين بر آنان مى‏گشاديم و ليكن [پيامها و نشانه‏هاى ما را] دروغ شمردند، پس آنها را به سزاى آنچه مى‏كردند گرفتار ساختيم. حالا بماند که در آن صورت، تنبلی هایم هنوز سر جای خود بودند.

پ.ن. 3: ساختارشکنی این جور وقتا جواب میده. محض تنوع دفتر بهداشت! پنج دبستان: 1 و 2 و 3 (به نحوه شره کردن آب در این عکس دقت کنید!). در ضمن ایده از ناتانا بود که قرار گذاشتیم یه روزی خاطرات کودکی مون رو قسمت کنیم و یه جور بازی راه بندازیم و بقیه رو هم به این بازی دعوت کنیم. هنوز البته اون یه روز نرسیده و من عکسای بهتر رو نگه داشتم برای اون موقع.