وقتی شورَش در بیاید!


این پست فقط در اعتراض به ف ی ل . ت ر شدن بلاگفا نوشته شده و هیچ ارزش دیگری ندارد...

شورش درآمده. نافُرم!


بعد نوشت: به قول گلصنم: بلاگفا را خدا آزاد کرد!

بعدتر نوشت: ما رو گرفتین؟ ف ی ل . ت ر شد که باز!**

من یه طرحی دارم: کل اینترنت رو به 10 دهک مساوی یا نامساوی تقسیم کنیم. بعد جهت اجرای عدالت اجتماعی همه ی دهک ها رو با هم ف ی ل . ت ر کنیم. اینجوری بصورت زیرپوستی پرونده ی تهاجم فرهنگی هم بسته میشه و فتنه ها همه می خوابه. بعد ما هم می گیریم می خوابیم.


پ.ن. شرمنده، وقت ندارم رمز رو برای همه بفرستم. کامنت بزنید.

ادامه نوشته

یا فاطمه (سلام الله علیها)

سروی و من چقدر تشنه ی دیدار قامتت..

آدم هبوط کرد برای کرامتت

این آرزوی دراز من ای کاش رخ دهد

آنقدر خوب شوم که ببینم شفاعتت

اما شفاعت ِ تو به چه درد می خورد؟

وقتی که در بهشت نبینیم ساحتت...


پیش میاید دیگر!


. (نقطه، نقطه، نقطه)

حالِ دلِ من.

خ ا  ل ی. د ووووووووووووو ر. د            و             ر ترین.


هاااای دختر؟ چته؟ چرا به جان دنیا می پری؟

راستی، روز مادری ات مبارک... تا آینده...

(می رسد آن روزی که تو هم مادر شوی. چته جانم؟ بشین گزارشت را تمام کن. تا چشم بهم بزنی درست تمام می شود و "راحت" (؟) می شوی. بعد دلت برای دانشگاه تنگ می شود. خیلی. می روی سر کار. هر روز باید صبح زود پا شی. بعد یک روز شوهر می کنی. یک روز بچه دار می شوی. بچه هایت بزرگ می شوند. تو گاهی خیلی خسته / تنها می شوی (بشین فیلم به همین سادگی را دوباره ببین و به همان سادگی برای دلتنگی هایت گریه کن.) یک روز شاید مریض شوی(همه این روزها مریض می شوند، س ر ط ا ن  می گیرند. چرااااا؟) یک روز هم، شرمنده، تمام. (نقطه) می شوی!

                                خ ی ل ی   غ م انگیز و ن ا امید کننده بود؟... 

می دانم. 

به این سختی و سیاهی نیست. حتا

-اولین بار است که حتی را این طوری می نویسم، اینجوری دلگیرتر و طفلکی تر است-

شاید خیلی هم خوب و روشن باشد. یعنی هست.

-می دانم! حتی در اوج ناامیدی و خسته گی هم آدم این چیزها را می داند. شکر.-

دلم گرفته حالا. به دل نگیر!)

- حالت بد است. می دانم. به دل نمی گیرم.

دستت درد نکنه.

دارو مارو چی داری بزنیم به زخم دل؟

م ث ل ا   س ا ل ر و ز  ِ کُ ل ی   چ ی ز ه ا ی   خ و ب  ا س ت ...


پ.ن.1. دلتنگی چیز عجیبیه کلا. و عجیب تر اینکه ازش گریزی نیست. داروش هم اختراع شده شاید. اما باید بگذاری دوره ش بگذره. 

پ.ن. 2. یک متدی هست در مواقع دلتنگی، که سعی کنی قاعده ها را بشکنی. ساده ترین قاعده ها را. مثلا همین چینش حروف. حالت خوب می شود.

پ.ن. 3. دنیا به این بدی هم نیست. فقط قرار نیست و از اول نبوده که همیشه ی همیشه خوب باشد. همین.

خدایا شکرت.

پ.نون اضافه: روزتان مبارک فرشته ها...

الان به جز مادرم و مادربزرگم، در مجازی ها همین دو تا مادر به یادم می آید: زینب سادات و گلصنم.

هیچی

چیزی کم است. ورای حد و اندازه و این حرفها. از کف رفته اصلا...

پر از تناقضم.

کاش در دلم برف ببارد. تا ابد.


پ.ن. سرم شلوغه. چند روزه تصمیم گرفتم خودمو از قید دائم اینجا بودن و نوشتن و جواب دادن خلاص کنم. حتی از این قید که بگم لطفا نرنجید! کی می دونه؟ شایدم نتونستم و گفتم همه ی پست های اکثریت قریب به اتفاق تون رو می خونم و لذت می برم و توی دلم همدردی می کنم و این بی محلی فقط به خاطر اینه که از خودم و شیوه ی تلف کردن عمرم خسته شدم و تصمیم گرفتم یه کم خودخواه باشم.

یا فکر کن، یا پایت را از روی من بردار!

خرداد...
ماهی که نه از اول و دومش، که از سوم آغاز می شود، به پانزدهم می رسد و بعد باقی روزها را طی می کند...

خرداد...
در تو همه چیز مخلوط است. از آشوب و دشمنی و دعواهای صرفا سیاسی، از دلتنگی های بر حق و مطالبات درست، از خرمشهر، از امام، از قیام. در تو همه چیز هست اما سیاسی ات می کنند! بگذار بی تفاوت از تو بگذرم.
که نمی توانم.

خرداد...
در تو قطعه زمینی هست به نام خرمشهر. زمین نشانه ی کمی نیست؛ اصل داستان همین یک قطعه زمین است، و زمین عجیب مرا یاد درخت و ریشه می اندازد...

اصل داستان همین یک قطعه زمین است. و ما نشسته ایم به تماشای دریده شدن شاخه های یک درخت. شاخه های یک ریشه، که خودشان به جان خود افتاده اند. علف های هرز هم هستند که خوب می سوزند در آتش، خوب شعله می سازند.

خرمشهر...
دارم به این فکر می کنم تو متعلق به که هستی؟ مال کدام فراکسیونی؟ از کدام جناحی؟ چقدر سهم داری؟...
بچه ها سهمشان را می خواهند! تو را می شود تکه پاره کرد؟

تو این حرف ها را برنمی تابی. تو زمینی و زمین چه می خواهد جز ساکنانی که بهشان برکت بدهد و آنها شکر نعمت خدا را به جا بیاورند؟ زمین اگر ساکنانی ناشکر داشت، چرا نخواهد که مال ِ مردمی بهتر باشد؟ مردمی که قدر بدانند خاک را؟ مردمی که به روی خاک لبخند بزنند و زیر لب شکری بگویند؟

خرداد...
می شود تو را پیمود و فکر نکرد به راه آمده؟

در تو هزاران شهید جاودانه شده، هزاران مادر زجر کشیده و هزاران دختر از اضطراب پیر شده.
در تو خون ها ریخته شده. و من چقدر می ترسم از خون.  (با این همه کیست که نداند این حقیقت تلخ را، که خون گاهی بهای شرافت است؟ بهای بودن دیگری است؟ و کیست که نداند، تلخ تر از آن، همیشه ی تاریخ، بوده اند گرگ صفتانی که سیری شان، به خون وابسته بوده است؟)
در تو خون زیبا شده، قد کشیده، بالا برده.
من نمی خواهم پایین بیایم. کجا بروم؟ به که بگویم؟ چطور بگویم: "جان مادرتان بس کنید!"


تو را پایمال نخواهم کرد. دست کم تلاش می کنم.

پ.ن.: درد ما همه جهل است. خودخواهی و نامسلمانی است. تا زمانی که نداشته باشیم علم و تقوا را، زمین و زمان هم که زیر و رو شود، قدمی به جلو نخواهیم رفت. نخواستی باور نکن!