پس از پایان

پاره‌ای وقت‌ها هم کلمات سر جای خودشان هستند. حرف ‌حساب حرف‌هایت را هم می‌دانی. جایی برای گفتن اما نیست. حتی در جایی که قرار بوده غریب باشی. حتی بدون نام. حتی با این همه واژه‌ی منتظر. 

اینجا هم مثل همه جای دیگر، رسمش نگفتن است. نشنیدن است. و اگر تصمیم بگیری غیر از باشد، احتمالا زود پشیمان شوی. مثلا حالا که دارم اینها را می‌نویسم و به بعدش فکر می‌کنم که باید توضیح بدهم خوبم (حتی بهترم). باید توضیح بدهم که اتفاقی نیفتاده است. و یا اینکه اتفاق، خیلی وقتِ پیش افتاده است. و اینکه غالب چیزها مثل همان خیلی وقت ِ پیش فقط یک بازی‌اند. روراست نیستند. و اینکه واژه‌ها هنوز هم سخت دروغ می‌گویند و دنیاهایی می‌سازند که نیست. از چیزهایی می‌گویند که نیست. اینکه می‌توانند بی‌رحمانه زیبا باشند و با این حال، تهی. و بدتر از همه اینکه در دستان مایی هستند که نمی‌دانیم از جانِ واژه‌ها چه می‌خواهیم. و اینکه... غم و شادی هنوز هم متاسفانه مسری است...  

خیلی چیزها را نمی‌توان گفت. نمی‌توان نوشت. انگار از تداوم روزهایی که اینجا نوشته‌ای و دیگر آن آدم گمنامی نیستی که بودی. شاید هم از سر محاسبه‌ی اینکه چقدر داری درست می‌گویی. نمی‌دانم. فقط می‌دانم روزی که مدتها پیش بود، پایان یافت. بدم نمی‌آمد هزار جور از آن خداحافظی‌ها بنویسم که وبلاگ‌نویس‌ها مبتلایش می‌شوند. اما نمی‌دانم آدم بعدِ خداحافظی کجا باید برود. اگر قرار باشد همین "خود" ش را بردارد و برود یک جای دیگر، این که نشد خداحافظی! خداحافظی باید چیزی را تغییر بدهد. برای همین است که آدم ترجیح می‌دهد نرود. بنویسد. برای اینکه اگر واقعا چیزی عوض شده باشد، دیگر این رفتن پر سر و صدا معنا ندارد.


می‌گویم؛ بی‌‌ آنکه واقعا گفته باشم.

می‌نویسم؛ پس از پایان. 

تکرار ظاهر‌صلاح ِ همان تاریخیم


تعارف نداریم که؛ باید برای خودمان روضه بخوانیم. برای آن خودی که اگر بود در آن زمانه‌ی نامردی روزگار و ندای حق را می‌شنید و درخواست یاری آن بزرگان را، چه بسا روزها و شب‌ها با خودش کلنجار می‌رفت و هزار و یک مسئله را می‌کاوید تا سرانجام تصمیم بگیرد به سکوتِ خفت‌بارش ادامه بدهد (و البته وجدانش را با هزار و یک توجیهِ آماده آرام کند) یا تمام دنیا و زندگی‌‌اش را یکجا به پای دفاع از حق مطلق بریزد...


الا جمیل...


از همان "ان الله جمیل و یحب الجمال"ت باید می‌فهمیدم چه همه‌ی روزهای سخت و چه همین روزهای عادی، همین روزهای بی‌اتفاق ِ ساده و سخت و خوف و رجا، ممکن است قطعه‌های پازل زیبایی باشند که دیدنشان تنها چشم ِ توکل و صبر می‌خواهد...

مهربان‌تر از آنی که بشود تصور کرد، 

و ساخته‌ی دستانت، اگرچه دور باشد از خواسته‌های زودگذر و بچگانه‌ی ما، نمی‌تواند که زیبا نباشد؛ اگر ببینیم و اگر قبل‌ترش به قدر ذره‌ای از آنچه هست، به حکمتت اعتماد کنیم.


حالا اگرچه از مفهوم صبر یک عالمه سال نوری دورم، اما خوب می‌فهمم حکما از توکل بود که بانویی در عظیم‌ترین مصیب آسمان و زمین، جز زیبایی ندید.

«السلام علیکِ یا حبل الصبر»

ادبیات؟

مدتها بود گرفتار "جاذبه‌ی کتابی" نشده بودم. از اینها که مثلا هی دلت بخواهد مهمان‌ها دیرتر بیایند که بروی یکی دو فصل کوتاه ديگر بخوانی. یا دلت بخواهد هوا روشن بروید مهمانی تا توی ماشین بخوانی. امشب که کتاب تمام شده دارم به سبکی یا سنگینی حرفهایی که قرار است زده شوند و قیمتشان و تاثیرش روی حال و روز خواننده‌ها فکر می‌کنم. نمی‌دانم اگر نویسنده باشم همچین کتابی می‌نویسم یا نه. که حتما یک عالمه حرف دارد و بیشتر از حرف نقل واقعیت است اما تمام که می‌شود یک عالمه غصه‌ناک می‌شوی و دلت می‌خواهد یک دیواری پیدا شود که سرت را بکوبی تویش! مثلا گوگل پلاس فيـ.لـتر نباشد تا یک کمی حواست را از سنگینی آخر داستان پرت کنی. سخت است آدم بین گفتن حرفهای تلخ یا نگفتنشان سکوت را انتخاب کند!

پ.ن. بعدترش دارم فکر می‌کنم هر کتابی را کسی می‌خواند که دست کم تا حدی مخاطب آن باشد، و در مورد خیلی از کتابها، مخاطب آدمهایی هستند از جنس آدمهای همان داستان و با همان تجربه‌ها. پس انتقال تجربه مطرح نیست. آموختنی در کار نیست. فقط رد و بدل کردن حس‌های مشترک است. یک جور تبادل غم‌ها بین کسانی که آن غم را چشیده باشند. یک سوگواری مشترک شاید. (خودآزاری نیست خواندنشان؟)

پ.ن.2. فکر می‌کنم ایده‌آل‌ترین حالت آن است که آدم خودش را مسئول تمام چیزهایی بداند که می‌نویسد. با همه‌ی تبعاتش. به این معنا خیلی‌ها نمی‌توانند نویسنده باشند، یا لااقل خیلی چیزها را نمی‌توانند بنویسند. نگفتن بیشتر وقتها هنر بزرگتری از گفتن است.

بر فرض مثال: همین پست‌های غمگین و تیره و تاری که توی وبلاگ‌هایمان می‌نویسیم! :دی

از ناتوانی آینه‌ها

آینه، تصویر کسی را نشان می‌دهد که اشک در چشمانش حلقه زده و دارد فکر می‌کند دنیا چقدر غیرقابل تحمل است و چقـــــــدر باید صـبر کرد تا تمام شود. آینه، تصویر کسی را نشان می‌دهد که از خواستن ِ بی‌ارزش‌ترین و کوچکترین‌ چیزها هم هیچ وقت سیر نمی‌شود؛ ولع دارد برای خواستن و گفتن و داشتن. و حالا از آن وقت‌هایی است که از این گردش مداوم ِ چشم و گوش و زبان و دل دنبال این همه چیز ِ هیچ‌وقت تمام شدنی خسته شده. خسته شده از این دنیا، از خودش، و از خودش در این دنیا. آینه، یک ناامیدی مطلق را نشان می‌دهد؛ با این حال او فکر می‌کند که ناامیدی مطلق اصلا "نمی‌تواند" وجود داشته باشد؛ مگر اینکه تمام علت و معلول را بریزد بهم؛ مگر اینکه همه‌چیز را یک جا از مفهوم خالی کند؛ آن‌وقت دنیا بشود يک چیزِ پوچِ از روی تصادف. بعد او می‌شود موجودی که این همه می‌فهمد، در يک حجم ِ پوچ و خالی. باز پر از معنا و مفهوم و نشانه. که معناها نقض پوچی اند خودشان... بعد سرش گیج برود از این همه تناقض؛ و دیوانه بشود.

آینه بلد نیست امید را نشان بدهد. بلد نیست چهره‌ی حقیقی چیزها را نشان بدهد. آینه بلد نیست حتی آدم را واقعا همان طور که هست نشان بدهد. نشان به آن نشان که کسی یک روز می‌تواند جلویش بایستد و شاکی از قیافه‌ی نافرمش به این فکر کند که این خودِ واقعی ِ من نیست. این روح من نیست. من در جهانی دیگر شکلی دیگر خواهم داشت. و بعد به کوتاهی این عمر و به جدی گرفتن دنیا بخندد و برای چهره‌ی توی آینه شکلک در بیاورد. آینه عمق بلد نیست. و آدمهای کم‌عمق همیشه دلشان از اینکه آینه هیچ‌چیز بلد نیست و آنها هم بلد نیستند آنقدر در عمق زیبا بشوند که دیگر آینه مهم نباشد می‌گیرد. آینه هیچ وقت نخواهد توانست تصویر بی‌عیب و نقصی از کسی را نشان بدهد، که دلش همیشه گرفته است از اینکه آینه هیچ‌وقت نخواهد توانست...

آینه، آدم نمی‌فهمد؛ همان‌طور که ما. ما که هیچ‌وقت خودمان را نفهمیدیم و ندیدیم. 


1. سال نوی همگی مبارک. به امید آنکه امسال همه‌چیز در ذهن و دل‌ و زندگی‌مان روشن‌تر و پرمعناتر و زیباتر از همیشه شود؛ به نور هدایتش.

2. یک عالمه از دوستان مجازی جا مانده‌ام و انگار این روال قرار نیست تغییری بکند. نیامدن‌ها و احوال نپرسیدن‌ها را بگذارید به حساب سرشلوغی. راستش اما از این وضع جدید ناراضی نیستم؛ زندگی نرمال‌تری است. شما هم مواظب خودتان باشید!

آخر.

تقدیم به دوست عزیزی که امشبم را با لطفش زیبا و معنادار کرد...