به تماشا سوگند/ و به آغاز کلام / واژه‌ای در قفس است...


اگر می‌شد تمام واژه‌های سرگردان در فکر آدمهای ایستگاه مترو را در آن‌ بعد از ظهر بی‌زمانی که بی‌شک یک عالمه آدم دارند دنبال تکیه‌گاهی می‌گردند که غصه‌هایشان را به آن تکیه دهند و دور از چشم دوست و آشنا آه بکشند جمع کرد و جایی نوشت، یا اگر می‌شد جرقه‌های آنی فکر یکی از همان‌ها را که غصه از چشم‌هایش سرریز شده و مژه‌هایش را خیس کرده خواند؛ و اگر می‌شد فهمید چطور در قطاری که بی‌تردید دارد می‌رود این همه آدم در خودشان توقف کرده اند و نمی‌توانند بگذرند، می‌شد باور کرد که در عمق درد جایی است که همه ‌چیز روشن‌تر از همیشه و جواب همه‌ی سوال‌های بی‌پاسخ مانده کوتاه و روشن است. جایی که آنچه در گلو می‌ماند فقط اندوه و غربتی است نرم که دیگر چرایی ندارد. اعتراضی ندارد. خواهشی است برای آرام شدن فقط. باورش شده دنیا جای آسایش و ماندن نیست. دلش برای تک تک آدمها و اتفاقاتی که در تمام زندگی‌ مفهومی ازشان چشیده تنگ است، اما می‌داند این قطار "در آن ایستگاهها توقف نخواهد کرد". می‌داند چیزی که می‌خواهد، نه هیجانِ زودگذر اتفاق‌های خوب است نه بودن دیگران. که آدمها همیشه یا آنقدر دورند که نتوانند بفهمندت، یا آنقدر نزدیک که بیرون بودنشان از قالب وجودت آزار دهنده باشد. آدمها همه کسی هستند مثل تو. قطعه‌های گمشده‌ی سرگردانی که فقط در قصه‌ها جور می‌شوند. میانه‌شان با واژه‌های گفته و نگفته به هم می‌ریزد. اسیرند. اسیر جسم. اسیر خودخواهی. اسیر ندانستن. 

اگر می‌شد همه‌ی فکرها و فهمیده‌هایی که روزی از ذهنت/دلت گذشته‎اند را جایی ذخیره کنی و وقت خستگی و تاریکی قلبت بهشان سر بزنی و تصویرشان برایت ایمان ِ تازه شود، می‌شد فهمید دنیا جایی نیست که بشود یک جشن تولد بزرگ ابدی بگیری و آدمها را به هر قیمتی که شده بکشانی خانه‌ات و تا ابد از ته دل با هم بگویید و بخندید. و جایی هم نیست که بشود همیشه نشست و نیست‌ها را حسرت خورد؛ حتی اگر حسرت خوردن شیرین باشد. دنیا همان واگن مترو است که گاهی آرزوها لای درش می‌مانند و قطار می‌رود، و نمی‌شود برگشت. آنقدر کوتاه است که وقت آن آه را هم نداشته باشی. و اگر آن طرف روی سکو بمانی هم هیچ وقت به خانه نمی‌رسی. کپک می‌زنی در حسرت رفتن.

حیف که در لحظه‌های وادادن نمی‌شود روشنی امیدوارانه‌ی بعضی باورها را زنده کرد. نمی‌شود که تازگی مانا نیست. آدم که وامی‌رود فکرهایش هم وامی‌روند. من اما شک ندارم در آن بعد از ظهری که دلم برای همه‌ی دوست‌داشتنی‌هایم تنگ شده بود، بیرون واگن را که نگاه می‌کردم ته دلم می‌دانستم آنچه که می‌خواهم چیزی بیش از تمام چیزهایی است که در این دنیا بگنجد....


تقدیم به همه‌ی دوستانم. 

به یک عالمه نام روشن‌ که از ترس از قلم افتادن نام‌های دیگری نمی‌نویسم‌شان.

سر به دیوار جنون

(+)

هر جمعه‌ آه ِ عمیقی است 

از آنچه که نیستیم: نبودیم و نشدیم

از روزهایی که از هفته دست خالی آمده‌اند...


تا کی‌ خودمان را محاکمه خواهیم کرد، 

خودمان را به دار خواهیم آویخت،

و حیاتی نخواهد بود؟

«و لکم فی القصاص حیات...»

من به این محاکمه‌ی پرفریب

مشکوکم.


"همه می‌توانند بنشینند

و از ایستاده‌ها بسرایند

ایستاده‌ها - اما

همه درخت و دیوار نیستند

تا چه نوشتن را

دل

دل کنی

ایستاده‌ها رفته‌اند ."


"تنفس آزاد با محمد علی بهمنی"

باش

دور نیست

که بگوییم باران، 

و ببارد.

دور است اما از این سرزمین اردی‌بهشتی متروک

که ساکنانش

فصل‌ها را به مقصد نامعلومی از دلمردگی ترک گفته‌اند


برچسب: من. 

هر جا که خاطر خدا در میان است، تن به مخاطره بسپار *


برای یکی مثل من که همیشه مشکلش با خیلی چیزها کم تحملی و عادت نداشتن به سختی بوده، عاشورا با آن شدت مصیبت یک اشاره‌ی بزرگ است به سمتی که می‌گوید تمام این تحمل نداشتن‌ها و نازک‌نارنجی بودن‌ها و ناراحتی‌ها از حال و گذشته، و ترسیدن‌ از اینکه فرداها چه پیش می‌آید، همه‌ی دلخوری‌ها، همه‌ی جملاتی که از جایی در درون آدم برمی‌آیند به اعتراض که "چرا من؟" و "چرا آن‌طور؟"، همه‌ی آن درک‌نکردن‌ها، همه و همه خورده‌ شیشه‌های نفسی هستند که آدم را این طور اسیر خودش کرده و نود و نه و نه و نه و ... درصد سختی‌های زندگی‌ از گور او بلند می‌شود. همه ماده‌های اولیه‌ی ذره ذره پوسیدن‌اند؛ از آن بندهایی‌ که اگر یک روز بنا باشد به انتخاب، و شرط انتخاب خالص و صاف بودن باشد، باید بروند یا رفته باشند که بشود انتخاب.

بعد خوب که نگاه کنی، تاریخ پر است از این اتفاقات. از این مصیبت‌ها. از شعب ابی‌طالب گرفته تا عمار و کمیل و ابوذر. انگار که آن خالص‌ترین آدم‌ها قبول کرده باشند که برای خاطر خدا و برای راحت‌طلبی‌های ما هم که شده، بدترین دردها را طی کنند و از سخت‌ترین‌ها بگذرند تا ما سختی‌هایمان را بهانه نکنیم. تا در آن لحظات سختی که آدم با خودش فکر می‌کند پس خدا کجاست و چرا می‌بیند و رضایت می‌دهد، به آنها فکر کنیم و از بزرگی امتحانشان دلگرم و مطمئن بشویم. تا هر بار که وحشت می‌کنیم از آینده و صورت زشت دنیا با تمام ظلم‌هایش، یادمان بیاید او که "حسین" بود و تنها حسینِ خدا بود، قطعه‌قطعه شد و تمام خانواده‌ و دوستان و عزیزترینانش نه به شکلی عادی، که به شهادت تاریخ به دردآورترین صورت ممکن اسیر شدند. تا یک بار هم که شده ببینیم و بفهمیم که دنیا هر چه هست و هر چه بوده و هر چه خواهد شد، هیچ نیست در برابر آنچه که قرار است از تسلیم شدن و اعتماد کردن به خدا و راه به آن برسیم؛ که اگر درد همیشه درد است و مرهمی لااقل در دنیا و دست‌کم ظاهرا نیست، خاطرِ خدا عزیزتر است از تمام آنچه که یک عمر می‌تواند بر آدم برود...

گفتن از همه‌ی اینها آسان است و عمل کردن بهشان خیلی سخت. یکی مثل من همین که با یک سرماخوردگی با زبان و دلش کفر نگوید هنر کرده‌. 


*: «وَ خُضِ الْغَمَرَاتِ لِلْحَقِّ حَيْثُ كَانَ.»از وصیت‌های امام علی علیه‌السلام به امام حسن علیه السلام.