وبلاگ من یه ایراد فنی داره که باعث می شه تقریبا اصلاح پست هام غیر ممکن باشه. اینه که وقتی می خوام یه پی نوشت بذارم، یه توضیح اضافه بدم یا یه مطلب عالی یه جا می خونم و می خوام لینکشو بذارم جلوی چشم، نمی شه که نمی شه!
من از همین تریبون از همه خوانندگان درخواست می کنم که پیوندهای روزانه رو بخونید، سوالات خودتون رو با ما درمیون بذارید و بچه های خوبی باشید. فعلا این دو تا مطلب رو هم داشته باشید:
پیش نوشت: من اگر باشم، قید خواندن این پست را می زنم و این بخش از "یک عاشقانه ی آرام" نادر ابراهیمی را می خوانم. حتی برای هزارمین بار!
همیشه از ولنتاین بدم میومده. از اون قرمز بازیاش، از خرسای مسخره ی تکراریش، از وارداتی بودنش، از پاساژا که دکور ِ قرمز می زنن و همه چی رو گرون می کنن، از آدمایی که هر سال روز ولنتاین با یه آدم جدید می رن کافی شاپ و کادهای قرمز بهم می دن، از دروغ بزرگی که عشق صداش می کنن.
عشق واقعی تو ذهن من اصلا شکل ولنتاین نیست، بیشتر شکل سپندارمذگانه[1]. چه می دونم شاید تو یه دوره ای سپندارمذگانم برای مردم شبیه همین ولنتاین بوده. به هر حال عشق واقعی هیچ وقت این شکلی نیست، قرمز هم نیست، رنگی نیست که بشه بهت بگن چه رنگیه. چون دیکته کردنی نیست، پر از خلاقیته. عشق حتی به نظر من شبیه دیوونگی هم نیست (اون عشقی که شبیه دیوونگیه، این عشقی نیست که من در موردش حرف می زنم، یعنی عشقی نیست که بشه براش سپندارمذگان و ولنتاین گرفت، دوطرفه نیست، اصلا بیشتر وقتا مهم نیست که معشوقش کی باشه و حسشه که اولویت داره. و اینکه شک دارم بشه تو قالب زندگی روزمره قرارش داد). عشق واقعی یه جور احترامه، نهایت احترام، نهایت ستایش، نهایت وفاداری. یه چیزیه از نوع "پایبندی". برای همین بیشتر می تونم عشقو توی زندگی یه زوج ببینم تا بین دو تا دوست که دوستت دارم گفتن هاشون براشون خرجی نداره و لازم نیست سختی زندگی رو به خاطر هم به جون بخرن یا حداقل مجبور به این کار نیستن. شهید مطهری تو کتاب "مساله حجاب" حرف جالبی در مورد عشق می زنه. می گه عشق یگانه خواهه، هوس تنوع طلب. به نظرم راه خوبیه برای تشخیص عشق.
من عشق ِ تو کتابهای نادر ابراهیمی رو دوست دارم، مخصوصا توی "یک عاشقانه ی آرام" ش، که به نظرم فوق العاده بودنش به خاطر اینه که شاید تنها عاشقانه ای یه که از زندگی با عشق حرف می زنه نه از احساس عشق، که حرف زدن ازش آسونه و منم می تونم ازش حرف بزنم و ستایشش کنم؛ بیشتر در مورد "ولی افتاد مشکل ها" حرف می زنه. عشق تو ترانه های گروه آریان هم بر خلاف بیشتر ترانه ها چیز جالبیه. ترانه های جدیدشون رو نمی دونم، اما تو ترانه های قدیمی شون خبری از برو بمیر و رفتی با یکی دیگه دوست شدی و بی وفایی نیست. جنسش شاد و امیدوارانه ست و از اون مهمتر هرزه نیست... "دو کبوتر، وقتی که دل به هم می بازن / عاشقونه، با هم می سازن آشیونه / بیا ما هم، مث کبوترا بسازیم / زندگی رو، ساده و پاک و بی بهونه"... "گفتم به جای شعرو قصه های بچه گونه/ باهم بیا بسازیم، زندگی رو عاشقونه ... ما دو بال پرواز مرغ عشقیم / پر می گیریم تا اوج آسمونا ... جای حسرت تو قلب ما دو نیست / نمی مونیم با غصه تک و تنها".
پ.ن. "بودن یا نبودن" هم، نوشته جالبی است از یک کتاب و حتما ارزش خواندن را دارد.
[1] سپندارمذگانجشن گرامیداشت زمینو زنو روز مهرورزی به مظاهر مهرو فروتنی است. در این روز که مصادف است با 29 بهمن ماه مردانبه زنانخود، با محبت هدیهمیدادند و زنان و دختران را از کارهای روزمره معاف کرده بر تخت شاهی مینشاندند و از آنها اطاعت میکردند..... (ویکی پدیا)
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۸ ساعت 18:17 توسط من
|
خوشه پروین یا هفت خواهر، یکی از معروفترین
خوشه
های ستاره ای باز در آسمان است که از زمان های بسیار قدیم مورد ستایش بوده است.
خوشه پروین نه تنها از نظر ستاره شناسی، بلکه از نظر اسطوره های باستان در میان
یونانیان و مصریها دارای ارزش بسیاری بوده است. طبق افسانه های آمریکای قدیم، این
هفت ستاره سمبل هفت دوست بودند که به آسمان سفر کرده و راه خود را گم کردند و در
آسمان ماندند. در افسانه های مصری آمده است که وقتی یک کودک به دنیا می آمد، هفت خواهر
پیش او می آمدند و سرنوشت او را رقم می زدند.
هفتمین خواهر به سختی دیده می شود؛ می گویند
که او خواستار بازگشت به زمین بود و به علت گریه ی فراوان روشنایی خود را از دست
داد. در اسطوره های یونان گفته می شود که هفتمین خواهر، به علت ازدواج با یک مرد
فانی از خواهران خود خجالت می کشید.
در اسطوره های یونانی هفت ستاره درخشانِ این
خوشه، دختران اطلس نیرومند بودند که اوریون(صورت
فلکی جباریا
شکارچی)به
دنبالشان بود و برای نجات از دست وی، به صورت هفت کبوتر در آمدند!! (چه حرفا می
زنن مردم!)
خوشه پروین در میان 14 خوشه ای که با چشم
غیرمسلح در آسمان دیده می شود واقعا منحصر به فرد است...
2:
بچه که بودم، عاشق "حنا دختری در
مزرعه" بودم. یه روز زنگ زدم به یکی از این برنامه های کارتون های درخواستی،
گفتم "می شه حنا دختری در مزرعه رو پخش کنید؟" یه قسمتشو پخش کردن، اما
من اون روز خونه نبودم! اونقدر غصه خوردم که نگو.
3:
بعضی دوست ها هستن که خودت می ری دنبال
دوستی شون؛ معمولا این جور وقتا تصورت از دوستیتون یا از اون آدم غلط از آب در
میاد. بعضی دوست های دیگه برعکسند؛ یهو خدا از وسط آسمون، از همون جایی که خوشه ی
پروین هست، برات یه دوستِ عالی می فرسته ... یه وقتی که اصلا فکرشو نمی کنی، یه
کسی که اصلا فکرشو نمی کنی، یه عالمه غافلگیرت می کنه خدا!
یه کسی که بهش افتخار می کنی از بس که مصممه
که خوب باشه، که کاری که ازش بر میادو انجام بده، از بس که امیدواره و اهل غُر زدن
و نمی شه و نمی تونم نیست (بر "عکس" ِ تو!)، از بس که به همه کمک می
کنه، از بس هوای اطرافیانشو داره.. (تو فکر می کنی مگه از اینکه آدم دیگرانو شاد
کنه و هواشونو داشته باشه، کاری مهم تر و بهتر هم می شه کرد؟)، از بس که دوست داره
بدونه، که عمل کنه. از بس که عکاسه!
این دوستت برعکس تو قلم موها و رنگهاشو گم
نکرده، خیلی چیزای دیگه هم هست. اما تو حالا بعد ِ یه سال و اندی فهمیدی که هر کسی
یه جوریه (حتی دو تا همزادم می تونن متفاوت باشن!)؛ یکی از اول می دونه چی می خواد
و چی کاره ست، یکی بعدا می فهمه و یکی هم شاید اونقدر ذره ذره بفهمه که اصلا متوجه
فهمیدنش نشه. تو خیلی چیزا هست که تازگیا فهمیدی. یعنی یاد گرفتی. آخه تو یه دوست
خوب داری!
چقدر خوشحالم که با هم دوست شدیم...
تولدت مبارک :)
می خواستم این نوشته خیلی بهتر و خاص تر از این
چیزی که هست باشه، اما نشد، با اینکه از قبل پیش گیری کرده بودم یهو یه عالمه کار
پیش اومد! ترسیدم اگه صبر کنم و فردا بذارمش، انقلاب شده باشه!
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۸ ساعت 19:3 توسط من
|
درختان را دوست ميدارم كه به احترام تو قيام كردهاند و آب را كه مهر مادر توست،
خون تو شرف را سرخگون كرده است: شفق، آينه دار نجابتت, و فلق محرابي كه تو در آن نماز صبح شهادت گزاردهاي.
در فكر آن گودالم كه خون تو را مكيده است هيچ گودالي را چنان رفيع نديده بودم در حضيض هم مي توان عزيز بود از گودال بپرس!
شمشيري كه بر گلوي تو آمد هر چيز و همه چيز را به دو پاره كرد: هر چه در سوي تو، حسيني شد و ديگر سو، يزيدي.
. . .
تو را بايد تنها در خدا ديد هر كس ،هر گاه ، دست خويش از گريبان حقيقت بيرون آورد خون تو از سرانگشتانش تراواست
. . .
خط تو با خون تو آغاز مي شود از آن زمان كه تو ايستادي دين راه افتاد
و چون فرو افتادي حق برخاست
و تو شكستي و " راستي " درست شد و از روانه ي خون تو بنياد ستم سست شد
. . .
چگونه با انگشتانه اي از كلمات اقيانوسي را مي توان پيمانه كرد؟
. . .
تو قرآن سرخي
"خون آيه" هاي دلاوري ت را بر پوست کشيده ي صحرا نوشتي و نوشتارها مزرعه اي شد با خوشه هاي سرخ و جهان يک مزرعه شد با خوشه ، خوشه ، خون و هر ساقه: دستي و داسي و شمشيري و ريشه ي ستم را وجين کرد و اينک و هماره مزرعه سرخ است
*** ياثارالله آن باغ مينوي که تو در صحراي تفته کاشتي با ميوه هاي سرخ با نهرهاي جاري خوناب بابوته هاي سرخ شهادت و آن سروهاي سبز دلاور، باغي ست که بايد با چشم عشق ديد
اکبر را صنوبر بوفضايل را و نخل هاي سرخ کامل را
. . .
خون تو در شن فرو شد و از سنگ جوشيد
اي باغ بينش ستم، دشمني زيباتر از تو ندارد و مظلوم ، ياوري آشناتر از تو
تو كلاس فشرده تاريخي كربلاي تو مصاف نيست منظومه بزرگ هستي است طواف است
***
پايان سخن پايان من است تو انتها نداري...
* پاره هایی از شعر "خط خون"، علی موسوی
گرمارودی
+ نوشته شده در جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۸۸ ساعت 14:19 توسط من
|
میدونی بدترین چیزی که باعث می شه حالت از خودت بهم بخوره و فکر کنی هیچ جوری ارزش زندگی کردن نداری چیه؟ این که از کمک کردن به نزدیک ترین کسانت عاجز باشی و نتونی باری رو از رو دوششون برداری؛ نه که امکانش نباشه یا سرنوشت یاری نکنه، نه. فقط و فقط به خاطر خودت، به خاطر شیوه ی مسخره ی زندگیت.
این که به خودت بیای و ببینی تو رویا زنده ای. تو توهم. اینکه هر چی داری و هر کی هستی هیچه چون اصلا نمود خارجی نداری... اینکه شیفته ی داستانای قشنگ باشی و مدام انسانیت و مهربونی ببافی اما توانایی خلق کردن یه تکه ی کوچیک از یه داستان ِ زیبای واقعی ِ ممکن و عادی رو نداشته باشی. اینکه هی فیلم ببینی و احساساتی بشی و فکر کنی، اما اون فکرا و چیزایی که دیدی تغییری تو رفتارت حاصل نکنن. اینکه امروز همون اخلاقای بد دیروزتو داشته باشی.
زندگی کردن سخت ترین کار دنیاست... حیف که هیچ تلاشی نکردی که یادش بگیری*
*: خوبه که آدم خودشو مخاطب صدا کنه، این طوری کمتر ناامید می شه.
پ.ن. شاید این پست رو پاک کردم. می گم که برای نظر دادن تو زحمت نیفتید.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۸ ساعت 10:37 توسط من
|
دلم
هیچ چیز نمی خواهد. خالی ِ خالی ام. از آن روزهاست که نه حال حرف زدن دارم، نه نای
راه رفتن، نه حوصله ی هیچکاری.
دلم
ظهر تابستان است؛ همانقدر کرخت و کُند.
هنوز
هم از دنیا سر در نمی آورم. از بودن. از چراییِ بودن. فلسفه اش را خوب می بافم
اما، سر در نمی آورم. کم می آورم در لحظاتی که باید دانست.
انسان
چرا همیشه، حتی در اوج ِ کرخت بودن، به معناهای دور، به "اتفاق" و
"حادثه" می اندیشد؟ انسان چرا این همه منتظر ِ معجزه است؟ و با اینکه می
داند که معجزه ای نخواهد بود، باز از تصور یک اتفاق ناگهانی ِ خوب، که تمام آرزوهای
ناخودآگاه ِ کودکی اش را برآورده کند، دلش قنج می رود؟ انسان چرا همیشه منتظر یکی
است؟
دلم
در بی احساس ترین حالتِ ممکن به سر می برد. از این می ترسم. عدد سالها و ماهها را
بی اختیار حساب می کنم. بیش تر از نصف سیصد و شست و پنج تایش به کارهای روزانه ی
صرف می گذرد. خیلی هایش را خودم تلف می کنم. خیلی هایش آبروریزی است. بعضی هایش را
افسرده ام. بعضی هایش شادی می زند زیر دلم، و مرا از کار و زندگی می اندازد. فقط
می ماند لحظه هایی که با آسمان تنهایم. اگر شانس بیاورم و هوا خنک باشد، یا غروب
باشد، یا شب باشد و ستاره باشد (تازه باید کنار پنجره نشسته باشم؛ تاکسی را می
گویم). فقط همین لحظه های زندگی می ماند. یا آنجا که آدمها کاری می کنند که دلت می
خواهد بغلشان کنی. یا آنجا که هیچ کاری نمی کنند، اما باز دلت می خواهد بغلشان کنی.
یا لحظه هایی که دلت می خواهد ببخشی... چقدر کم اند لحظه ها. و چه ساده و بیکرانند
لحظه های خوب؛ اما چه کم اند. با خودم فکر می کنم شاید اصلا این کمیت مهم نباشد.
شاید حتی بتوان خود را برای لحظه های بی معنایی که اکثریت قریب به اتفاق عمر را پر
کرده اند بخشید. شاید به عدد نباشد. هااااااااای! اصلا چرا باید باشند این لحظه
های کرخت؟
این
روزها چقدر دوست دارم تاییدم کنی. بزنی پشتم و بگویی: همه چیز را می دانم. همه ی
چیزهایی که به خاطرش حالت از خودت به هم می خورد. با همه ی اینها، تو خوبی. ادامه
بده. برو.
.
. . . . . . . . . .
دلم
دیگر کرخت نیست. لحظه ها چه عجیبند؛ چقدر جا دارند! چقدر کافی اند و چقدر کم. کافی
اند که حالی، حتی اگر گرفتار ظهر کِشدار تابستان باشد، عوض شود... هنوز هم سر در
نمی آورم از دنیا. هنوز هم با اینکه می دانم هیچ چیز اتفاقی نیست، از خیلی چیزها
سر در نمی آورم. بیش تر از همه، از کارهای توست که سر در نمی آورم. از همین معجزه
های کوچکت. گفته بودم، "همه ی کارهای تو غیر منتظره است"...
+ نوشته شده در پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۸ ساعت 21:57 توسط من
|