دخیل


باید دخیل ببندم به دامن شادِ کودکان روستایی

به چهر‌های چروک خورده‌ و آفتاب‌سوخته‌ی قانع

به سرسبزی دلِ کویرِ سخت

به آبی آسمانِ بی‌آلودگی

باید به یاد بیاورم

به یاد بیاورم هر آنچه را که از یاد رفته است

و فراموش کنم چندی. بگذرم. بگذارم.


90/3/11

"من زمین را دوست دارم"


یک فیلمی بود فقط مختص نسل ما، از همان فیلم‌های خاطره‌انگیزی که نسل پدر و مادرهایمان زیاد دارند. یک موجود فضایی که آمده بود اینجا و مثل زمین‌ندیده‌ها با هر پدیده‌ی زمینی که تا بحال ندیده ذوق می‌کرد. دائما می‌خندید. زمین را دوست داشت. اما به محض اینکه می‌رسید به ماهی‌ها...

گاهی واقعا حس می‌کنم آن موجود فضایی هستم که دیگر تحمل ماهی‌ها را ندارد. بعد این ماهی هر چیز عادی‌ای که فکرش را هم نمی‌کنید می‌تواند باشد. آخر ماهی‌ها برای زمین چیز عجیب و غریبی نیستند که!


برچسب: غُر

بزنگاه


"فقط خداست که سر بزنگاه میرسه..."

کامنت‌های قدیمی + ...

احتمالات

احساس می‌کنم یک سالی هست ننوشته‌ام. نگاهی می‌اندازم به تاریخ پست‌ها و می‌بینم از بیرون این‌طور به نظر نمی‌رسد. از بیرون فقط نمودار پست‌ها پنج‌شنبه و جمعه به فریاد می‌آید! و این یعنی احتمال بالای نوشتن در لحظه‌ای مثل حالا!

از احتمالات بیرونیم. احتمالات هیچ‌چیز از آدمها نمی‌دانند. نه فقط از آدمها، از هر موجود تک. احتمالات فقط می‌توانند "مجموعه‌"ای از رفتارها و آدمها و اتفاقات را بگذارند کنار هم و از بیرون بهشان نگاه کنند. بعد با فرمول‌های ریاضی چیزهایی که نفهمیده‌اند را سعی کنند توجیه کنند. آخرش می‌شود اینکه فردا بارانی است به احتمال 90 درصد. یا فلانی حالش بد است. بعد کسی چه می‌داند از درون؟

زیاد به حدسیاتم فکر می‌کنم این روزها. به گمان. به درک‌های مبتنی بر احساس، که معلوم نیست کی درستند و کی غلط؛ مثلا وقتی دلت شور می‌زند و نمی‌دانی واقعا آن بیرون خبری هست یا نه. به اینکه مشاهده‌ی یک "من" از "من" دیگر، چیزی مثل "لرزه‌نگاری" کور است که بخش اعظم اطلاعاتش از بین رفته‌اند! مثل "رسم نمودار حالات" است، آن هم فقط حالات مشاهده شده. و بعد انسان به طرز غریبی عاجز می‌شود از فهم قطعی خیلی چیزها. همچنان که از خیلی ‌چیزهای دیگر هم عاجز بوده‌است.

به برداشتم از تمام چیزهای خارج از چهارچوب ِ من و نقش گمان در این میانه فکر می‌کنم. به گمان درباره‌ی خدا، درباره‌ی دنیا، درباره‌ی درست و غلط، درباره‌ی آدمها. به آن آیه‌ی قرآن درباره‌ی گمان*. و بعد دیگر این احتمال نیست که می‌گوید بخش غالب فکرها و برداشت‌هایم بر این اساسند. یک دودوتاچهارتای ساده‌ی ریاضی است.


* «وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْني‏ مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً» (النجم - 28) بـا ايـن كـه هـيـچ دليـل علمی بـر گـفـتـه خـود نـدارنـد، و جـز خـيـال و گـمـان دنـبـال نـمـى كـنـند، در حالى كه خيال و گمان هيچ دردى را دوا ننموده، در تشخيص حق جاى علم را نمى گيرد/ حال آنکه اینان به آن علم ندارند و جز در پی گمان و پندار نمی‌روند. و ظن و گمان هرگز (انسان) را از یقین بی‌نیاز نمی‌کند. + "كلمه "حق" به معنى واقعيت هر چيز است. غير علم كه يا ظن است و يا شك و يا وهم، واقعيت چيزى را نـشـان نـمـى دهـد، پـس هيچ مجوزى نيست كه انسان در درك حقايق به آن اعتماد كند، خداى تعالى هم فرموده: «و لا تقف ما ليس لك به علم» (از چیزی که به آن علم نداری پیروی نکن)" - تفسیر المیزان.

پ.ن. یه حس تنفر عجیبی از اکثر پست‌هام دارم. بیشتر از همه به خاطر تکراری شدن لحن و مضمون.

امیرالمومنین


"یا علی"...


امشب این جمله‌ی بی‌پایان در گلویم مانده بود...

مانده بود و هست.


پ.ن. "یا علی" را، مدد!


+ جمله‌ها دلشان نمی‌آید که خوبی "بابا" را تقسیم کنند. خدایا شکرت بر این نعمت و گنج بزرگ.

روح پدرانی که از بین‌ ما رفته‌اند شاد... پدران می‌روند اما به ارث می‌گذارند تمام هنرشان را.


چله نشسته‌ام به عمر
آه ِنگاهم سوی تو. در انتظار دست نوازشت که بگوید: حواسم به غم‌هایت هست.

امشب خیال می‌کنم
تمام دنیا را
تنها برای ابتلای من آفریده‌ای

فردا که نگاه کنم
جهان در هم شکسته است
و میلیاردها نفر آواره شده‌اند
و من که نقطه‌ای کوچکم، سوار قایقی

فردایش،
از شرم خواهم مرد..


پ.ن. و ماالحیوه الدنیا الا لعب و لهو... 

آرامم می‌کند.

گفتم برای دل‌ها آخر بده قراری / گفت این بلاکشان را خود بی‌قرار کردم


فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی...

سرباز صفر

شب بود. و سربازی که از جنگ با خویش باز می‌گشت. جنگ به صلح انجامیده بود.

سرباز، صفر بود. ساده. اولین بارَش بود زندگی می‌کرد. رفت نشست روی نیمکت جدامانده‌ای از پارک خلوتی که آسمان داشت. نشست آنجا و در آسمان ابری به همه‌ی جنگ‌هایش با خودش نگاه کرد. و بعد به همه‌ی جنگ‌های دیگران نگاه کرد. جنگ‌های سخت‌تر. سهمگین‌تر. و بعد به خودِ آسمان. آن وقت همه‌‌ی جن‌گها را در سکوت به آسمانِ پر از ابر فریاد زد...

پشت آن ابرهای آن غروب غمگین روحِ جهان بود و حکمت او که خطا نمی‌کرد و جز مهر نمی‌ورزید. نگاه کرد به آرامشی که کَم‌کَمَک دوید میان تشویش ابرها و به آسمانی که غروب شد. به بادی که وزید و بارانِ نم‌نمی که گرفت. نگاه کرد به آرامشی که او فرستاد و برای خودش و برای تمام سربازها صبر و زیبایی خواست...

شب بود، و سربازی که از جنگ با خویش برمی‌گشت بُهتِ حیات را در سکوت شب و تنهایی آدمها تاب نیاورد. گریست. اشک‌هایش شیرین بود... شب بود و خدا بود و همیشه هست.

رجب‌ات...


صدای تو خوب است...


التماس دعا.

دنیا انار دارد، اما به شرط پاییز


این روزها زیاد به سختی و دلتنگی فکر می‌کنم. به خستگی فکر می‌کنم. به تحمل انسان و فلسفه زندگی فکر می‌کنم. به تضادهای گل‌درشت فکر می‌کنم. به بی‌ثباتی دنیا فکر می‌کنم. به اینکه ته تمام شادی‌ها چقدر غم هست، و ته بعضی‌ از عمیق‌ترین غمها شیرینی. گریه می‌کنم. می‌خندم و می‌خندانم. و باز گریه می‌کنم.

***

صبح است. یکی پیام فرستاده که "اینک شوکران"، دیدار با همسر شهید بلندی، امروز ساعت 3 و نیم. عنوانش کافی است که یاد م بیفتم. م دوست یکی از دوستهای قدیمی‌ است که تابحال ندیدمش. روی دیوار فیس‌بوک همان دوست قدیمی با هم آشنا شدیم. م و پی‌گیری ماجرای "اینک شوکران"‌ها داستان دارد. خود اینک شوکران و خواندنش هم برای من داستان داشت. کرج زندگی می‌کند و من فکر نمی‌کنم بیاید، اما همین‌طوری برای اینکه خبر داده باشم پیام می‌فرستم به دوستم ش که به او فوروارد کند. چند دقیقه بعد م تشکر می‌کند و ش می‌گوید می‌آیند! می‌فهمم با ش همکار شده‌اند و همین دور و برهایند.

اتفاقی کتاب می‌خوانیم. اتفاقی کتابهایی که خوانده‌ایم تصادف می‌کنند. اتفاقی پیام می‌رسد به من. الکی می‌فرستمش به آنها. آنها اتفاقی می‌آیند و اتفاقی جلسه‌ی من کنسل می‌شود. و من بلاخره م را می‌بینم. و ش را هم که دیشب داشتم فکر می‌کردم به اینکه چقدر خوب بود هنوز آن روزهایی بود که مدرسه می‌رفتیم و ش همه‌ش تعریف می‌کرد و من کم حرف می‌زدم. آنوقت ش می‌گفت تو یک چیزی بگو، و اگر حالا آنوقت بود من یک عالمه چیز داشتم که بگویم.

همسر شهید بلندی خوب بلد است حرف بزند. خوب بلد است لبخند بزند به آن همه درد. خوب بلد است ما را غمگین ِ غمهایش نکند. خوب بلد است گریه‌اش نگیرد. خوب بلد بوده سختی‌ها را به "جان" بخرد. خوب بلد بوده در هجده سالگی عاقل و مومن باشد. خوب بلد بوده با خدا معامله کند. و ما هم که آنجا نشسته‌ایم فکر می‌کنیم بلدیم دانشگاه قبول شویم، بلدیم درس بخوانیم و بلدیم اظهار نظر کنیم. و بلد نیستیم رنج را تحمل کنیم. و بلد نیستیم کوچکترین سختی‌ها را تحمل کنیم. و بلد نیستیم از چیزی بگذریم، و هیچ‌چیزی بلد نیستیم... 

یکی می‌پرسد شما این همه تغییر اوضاع را که می‌بینید غصه نمی‌خورید؟

معلوم است که غصه می‌خورد. از دیدن خیلی چیزها. از آن مسئولش گرفته تا من. از آن پرستارها. از آن صندلی ِ نداشته در بیمارستان. از بنیاد جانبازان. از هر کسی که با عملش حاصل یک عمر سختی را به آسانی به باد می‌دهد. و لابد از هر کسی که سایه‌ی شهدا را نمی‌بیند روی سرش و ریشخند می‌زند به آنهایی که برایش امنیت آورده‌اند. می‌گوید "اما آدم که نمی‌تواند بنشیند غصه بخورد." باید کاری کرد.

م می‌نویسد گفته‌هایش را. می‌خندد. می‌پرسد. دستمال در می‌آورد و به من تعارف می‌کند. من گریه نمی‌کنم هنوز. تا آنجا که یکی از سختی‌ها بپرسد. تا آنجا که درد ِ شنیدن را لااقل بشود تحمل کرد. تا آنجا که دلت نخواهد فرار کنی که نشنوی و تصور نکنی. به خودم می‌گویم چقدر سختی‌ات کوچک است... چقدر غمت قابل تحمل. و واقعا آرام می‌شوم. و واقعا می‌بینم کوچکی غمم را. و واقعا اعتراف می‌کنم که باید یک جایی در بهشت وجود داشته باشد برای آدمهایی که این‌طور همه‌ی زندگیشان را، همه‌ی وجودشان را، همه‌ی دارایی‌شان را فدا می‌کنند برای رسیدن. و شوق دارند که بیشتر از همه باشند. و بیشتر از همه سعی کنند. و بیشتر از همه فدا کنند. و در آن لحظه‌های اوج غم و سختی، همین دنیای پست هم نتواند که بهشان لبخند نزند. نتواند تحسینشان نکند، نتواند زیبایی واقعی را نشانشان ندهد. 

***

شب است. س غمگین است. ن غمگین است. خیلی‌های دیگر هم غمگینند.

سیب را با چاقو می‌برم و با چشمهای خیس می‌خورم. گوگل‌تاک را می‌آورم بالا، استتوس س می‌خورد به چشمم: "امشب دلم انار و سیب می‌خواهد..." سیب در دهانم مبهوت می‌ماند...


...

یک جاده‌ی دلتنگ. نه، یک بیابان برهوتِ دلتنگ. به سوی مقصدی که نیست...

می‌توانم بپیچم گاهی و سر به راه دیگری بگذارم. و گاهی هم نمی‌توانم. و گاهی هم شاید نمی‌خواهم که بتوانم. و کاش این بلای تو باشد. کاش مبتلای خود نشده باشم.

طاقت ندارم. بی‌صبر شده‌ام. طاقتم بده خدایا.


پ.ن. حواسم هست که اینجا این اواخر همه‌اش شده غم. و مدتهاست که شده حدیث نفس. ببخشید مرا. حواسم هست و نیست.

خاله

...

ادامه نوشته

وقتی که می‌دانی


گاهی وقتها که غم خیلی غلیظ می‌شود فکر می‌کنی هیچ‌چیز نمی‌خواهی جز اینکه بمیری و بروی. گاهی هم با اینکه غم غلیظ است می‌دانی که باید زنده بمانی. باید این غم را تا جای ممکن بفرستی به حاشیه و ادامه بدهی. باید نقش‌های خودت را بزنی. راه خودت را بروی. زندگی کنی. چیزی بیفزایی و بکاهی که زیسته باشی قبل از تماما مردن.


زندگی همین است.

حتی اگر آرزوهایمان را باور کنیم...

همه‌چیز روشن هست، اما نه آن روشنِ شادِ بی‌دغدغه‌ی رویاهای تمام‌نشدنی‌مان. نه آن‌طور که ما فکر می‌کردیم و نه لزوما آن‌طور که دوست داشتیم...

عقل‌..

عقل آمده بود چیزی بگوید. نشاندمش گوشه‌ای توی ذهن، کنار منطقم. و مثل یک فرزند به وجودش افتخار کردم. گاهی هم گذاشتمش لای همین کتابها و نوشته‌ها. بردمش سر کلاس. سر درس. سر بحث‌های الکی ِ خیابان و خانه و اینور آنور. سر صغری کبری چیدن‌های روزانه‌ی تمام‌نشدنی. هیچ‌وقت نشد که با هم بیشتر حرف بزنیم.

عقل آمده چیزی بگوید و ایستاده منتظر، و من که "مگر نمی‌بینی حالم خوب نیست؟ حالا نه!"

+ سخت است که همیشه آدم منطقی‌ای باشی و ببینی که چقدر همیشه غیرمنطقی زندگی کرده‌ای.