وبلاگی با این آدرس پیدا نشد

یک لحظه دلم هوای آن قدیم‌ها و آدمهای قدیمی را کرد. این بار نه آدمهای واقعی. نه کودکی. نه نوجوانی. آدمهای قدیم اینجا. روزهای خیلی قبل. وبلاگ‌های قدیمی بسته شده و حال و هوای نوشته‌هایشان و حال و هوای آن روزها.


چهارشنبه‌نوشت: تولدت مبارک! :)

جمعه‌ی‌هفته‌ی‌قبل‌نوشت: تولدت مبارک! :)

"ها" نوشت: تبریک! خوشحال و رو-به-راه و دوست باشید و بمانید :) (+، +)

چیزی‌جانمونده؟نوشت: مبارک! D:

+دوشنبه‌ی‌هفته‌ی‌بعد‌نوشت: تولدت مبارک! :) (+)

+ و همه‌ی آنهایی که قبل از اختراع این پست به دنیا آمدند! و همه تولدهای عالم اصلا! - با تشکر از خانواده رجبی. :دی

...


دلم پاییز آن سالهایی را می‌خواهد که آذر لهجه داشت...


برای امروز...

به خدا قسم سند رهايی از آتش در نزد ما نيست و بين ما و خداوند خويشاوندی نمی باشد و ما را بر خدا حجتی نيست و قربی به او نخواهيم داشت مگر با اطاعت و بندگی. آن كس از شما كه مطيع خدا باشد ولايت ما او را سود می دهد و آن كس از شما كه از اطاعت حق سر باز زده معصيت كند ولايت ما برايش سودی ندارد. وای بر شما مغرور نشويد، وای بر شما مغرور نشويد» - امام محمد باقر علیه‌السلام.


«عن ابی جعفر (علیه السلام) قال: وَاللّه ما مَعَنا من الله براءةٌ و لا بَينَنا و بَينَ الله قرابةٌ و لا لَنا علي اللهِ حجةٌ و لا نتصرّبُ الي اللّهِ الاّ بالطّاعةِ فَمَن كان مِنكُم مطيعا للّهِ تنفَعُه ولايَتنا و مَنْ كان مِنْكُم عاصيا للّهِ لم تنفعه ولايتنا وَيحَكُم لاتغترّوا وَيحَكُم لا تغترّوا»- اصول کافی- ج2- ص 75


عید همگی مبارک. باشد که عید شود به همین زودی...

به فرزانه: آدرست را نگذاشته بودی، یادم نبود! عید تو هم مبارک :)

+ شدیدا محتاج دعا هستم.

...

در طاقتِ ابر نیست

همچنانکه می‌بارد،

کشتی بسازد.


کمی دغدغه.

دلم می‌خواست همه چیز را رها می‌کردم. همه‌ی مظاهر ارتباط مجازی را. از وبلاگ و گودر و بازز و حتی ایمیل و فیسبوک. که این آخری آدمهایش لااقل از جنس دیگری بوده‌اند؛ آدمهای آن بیرون و ارتباط‌های واقعی. تنها ایرادش این بوده که همه‌ی آدمها برایش مساوی بوده‌اند! همه‌چیزش را یکسان به گوش همه می‌رسانده و به مرور دایره‌ی آدمهایش زیاد گسترده شده‌اند. دلم می‌خواست رها می‌کردم همه را و حرفهایم و حوصله‌ام و روزهایم طاقت این سکوت را داشتند. از این همه فرسایش و این همه هزینه اضافی از اعصاب و روان و وجدان و محاسبه‌‌ی درست و غلط خسته‌ام.

ادامه نوشته

به سوی جنوب!

این پست به روشنایی‌ رنگ‌رنگی شهر! تقدیم...


گاهی وقتها دلت می‌خواهد یکی دستت را بگیرد و این‌ور و آن‌ور ببرد. بشود مادری که آمده مدرسه بچه‌اش را بسپارد دست ناظم و بگوید: "مریض بود." و ناظم بگوید: "اشکالی ندارد"، و به تو لبخند بزند و ببردت سر کلاس. معلم هم برای ناظم سر تکان بدهد و دیگر ازت سوال سخت نپرسد و مدام هوایت را داشته باشد. یا بشود بابایی که محکم بایستد و در برابر تمام خطرها پشتت به او گرم باشد. گاهی لازم است چیزی بلندت کند و بنشاندت سر زندگی. برت گرداند از هر کجا. کجایش شاید فرقی نمی‌کند. آنجا که خسته‌ای. آنجا که گم شده‌ای و خیال می‌کنی دیگر هیچ‌وقت پیدا نخواهی شد. وقتی به زمین چشم می‌دوزی و آنقدر در فکرها غرق می‌شوی که دیگر هیچ شمال و جنوبی مهم نباشد.

می‌دانی؟ شاید دستی نباشد. شاید کسی آن بیرون نایستاده باشد که هل‌مان بدهد و ببردمان جایی که باید گریخت. کسی نباشد بگوید: "نترس. من اینجا هستم و نمی‌گذارم هیچ اتفاقی برای باقی روزهایت بیفتد." اما من هر روزی که دلم می‌گیرد، هر وقت کم می‌آورم، هر وقت فکر می‌کنم که خب، چاره چیست؟ و یک توکلت علی‌الله نصفه‌نیمه می‌گذارم تنگش، طاقت خدا تمام می‌شود...

خدا همان دست است. همان که نمی‌گذارد فرو بریزی. نمی‌گذارد غصه بخوری. او تمام غصه‌هایت را صبوری می‌کند. تمام مدت چشم می‌دوزد به حلقه‌ی اشک‌هایی که نشسته به چشمت، و نگاه می‌کند و منتظر می‌ماند. او تمام مدت لبخند می‌زند به تویی که می‌خندی/می‌گریی/آرام می‌شوی/بی‌تابی می‌کنی/می‌رنجی/سبک می‌شوی/می‌لرزی/خسته می‌شوی/ و باز، و باز... و منتظر می‌ماند. پشتیبانت می‌شود. نگه‌ت می‌دارد. لحظه‌های غم‌ت را می‌شمارد و حساب می‌کند.

خدا را چه دیده‌ای؟ شاید روزی از این غم بزرگ شدی. آنقدر بزرگ که آنجایی که دیگر هیچ غمی نیست، تو مبهوت باشی که به کدام لیاقت آمده‌ای و بگویندت به پاداش صبر... خوب است تصورش!

نمی‌دانم. می‌دانم اما نمی‌شود فروریخت، گم شد، تمام شد با او.


نمی‌خواستم یک پست ظاهرا غمگین را بهت تقدیم کنم. نمی‌دانم چه شد یکهو این از دستم در رفت! دوست داشتم شاد باشد و رنگی. همان رنگ‌هایی که دوست داری. این هم رنگی است اما. شاد هم شاید باشد. به نظر من که غمگین همان شاد است. هر دو از جنس حس‌اند و متغیر.

تولدت مبارک دوست همیشه عزیز مهربانم. با یک دنیا آرزوی خوب.... :)

گاه‌به‌گاه

گاه به گاه یک وزنه‌ی چندتُنی روی شانه‌های ذهنم سنگینی می‌کند. وزنه‌ای که انگار مال من نیست، یا آنقدر غریب و دور از من به نظر می‌آید که نخواهم مسئولیتش را قبول کنم. انگار که رهگذری ناشناس بی‌اجازه چمدانش را گذاشته باشد روی دوش من و رفته باشد. و چون دیگر نمی‌شود داد زد که: "آهای! بیا چمدانت را ببر!"، تنها دلم بخواهد از پنجره‌ی اتوبوس یا قطار یا هواپیمای همیشه‌درراهی که سوارم پرتش کنم بیرون. اما آنقدر سنگین باشد و من خسته‌، که طاقت بلند کردنش هم نباشد. طاقت رهایی از زیر این بار.

ژانر: غُر!

بعدنوشت: خدا را از طبیب من بپرسید / که آخر کی شود این ناتوان به؟

جمعه‌نوشت...

اعتراف نمی‌کنم. تمام اعترافاتم را می‌گذارم لای دفتر نانوشته‌ی مناجاتهایی که به بود نمی‌رسند. لای دفتر حرفهای نگفته‌ای که رفاقت هیچ‌وقت آنقدر پا نمی‌گیرد و برجا نمی‌ماند که گفته شوند. فراموشی همیشه فاصله بوده. غفلت همیشه دور کرده است. تنها می‌گویم که این شبها نبودنتان به فریاد می‌رسد. امشب به فریاد رسید. در منی که صاحب هیچ حقی در این باره نیستم. در منی که قرار نیست اعتراف کند.

چقدر چقدر چقدر نیازمند بودنتان هستیم.. غیبت غفلت می‌زاید. و غفلت هم اگر نبود، ما هنوز جماعتی بودیم با تکلیفِ معلوم اما سردرگم. شدیدا سردرگم. کاش حاضر بودید و می‌شد ازتان پرسید. می‌شد این همه سردرگمی را حل کرد. حل این همه گره لاینحل زمین را خواست.

ما خسته‌ایم نه؟ غافل هم که باشیم خسته‌ایم. دیگر نمی‌شود این دنیا را بدون شما از تناقض گذراند. از جنگ و دعوای ریز و درشت حق و ناحق و نسخه‌های بدلی‌شان گریخت. روشنی ِ حق است و این همه حجاب. این همه ظلمت نفس. این همه سرگردانی و شک. این همه سوالِ مایی که هنوز سردرگمیم و خیلی وقتها توان تشخیص نداریم. ما صاحبان دلهای لرزان و قدمهای سست. گاهی احساس می‌کنم زیر بار این همه سوال پیر می‌شویم. فرسوده می‌شویم...

السلام علیک حین تقراء و تبین...

الهم عجل لولیک الفرج..

نیست‌ن

برآیند رفت و آمد تو حالت عادی باید صفر یا نزدیک به صفر باشه. یکی میره، یکی میاد*. به مرور. کم‌کم. ولی تو حالت غیرعادی - وقتی دلت می‌گیره یا تنگ میشه - انگار تابحال همه فقط رفتن، و انگار همه با هم تو اون لحظه و دقیقا تو اون لحظه بوده که رفتن...

تو دریا که شنا** می‌کردیم مامان می‌گفت نرو جلو زیر پات خالی میشه. دلتنگی هم مثل همونه. انگار زیر پای دلِ آدم یهو خالی میشه. حتی نمی‌دونی چرا.


پ.ن. من خوبم. "دل"ه که بگیره.

بعدنوشت: یکی نوشته: "چرا انگار يكي هيچ وقت نيست..حتي وقتي هيچ كسي نباشه كه نيست؟" راست گفته واقعا!

* بگذریم از اینکه رفتن اصولا با اومدن فرق داره، و این موجوداتی که میرن و میان ماشینای پشت چراغ قرمز نیستن، آدمن. ما هم آدمیم. ولی اینطوری نیست که بشه گفت همه همیشه فقط رفتن و هیچ‌کس نبوده که بیاد.

** می‌دونم! می‌دونم! شدم مثل فامیل دور که فقط از در خاطره داشت! :دی

پ.ن. پیوندهای پست "خوشبختی‌هایم" دارن زیاد می‌شن، از همه اونایی که نوشتن ممنونم. و همچنان در حال دعوتیم!

پریدن

بچه که بودیم یک سالی با خواهرم می‌رفتیم یک استخر دور از خانه. خواهرم آموزشی بود من آزاد. من هنوز خیلی کوچک بودم و باید توی استخر کم‌عمق آن هم قسمت بچه‌ها شنا می‌کردم. می‌رفتم نزدیک‌ترین جایی که می‌شد صدای مربی‌شان را شنید، دور از جمع‌شان می‌ایستادم و یاد می‌گرفتم. بعد هر کاری می‌کردند آن طرف تکرار می‌کردم. طوری که نفهمند. مربی‌شان فهمیده بود. روزی که می‌خواست بچه‌ها را ببرد قسمت عمیق و پادوچرخه زدن یادشان بدهد من را هم برد. نگفتم "من آموزشی نیستم". نترسیدم. قبل از همه‌ی آن بچه‌بزرگ‌ها پریدم. مثل همیشه که وقتی هیچ‌کس نیست بپرد می‌توانم. بار دوم باید یک مسیر هلالی را شنا می‌کردیم و می‌رسیدیم به مربی. ترسیدم. نپریدم. مربی اصرار می‌کرد. گفتم: "من آموزشی نیستم." آخرش هم هلم داد و با یک وضع فجیع ترسانی رسیدم آن طرف. فکر می‌کنم تمام دستهای مربی را هم چنگ زدم!

این روزهای پر از خالی، احساس می‌کنم هیچ چیز جز "من آموزشی نیستم" ازم باقی نمانده. دلم یک کاری انجام دادن می‌خواهد. دلم پریدن توی یک استخر عمیق خالی از آدم می‌خواهد. کجاست آن "من"ی که نمی‌ترسید؟

دلم لک زده برای یک منِ فاعل.

خوشبختی‌هایم

(تقدیم به یک دوست بسیار عزیز... کسی که دعوتم کرد به نوشتن این سطرها)

زندگی همه‌اش اتفاق است. ما انتخاب می‌کنیم تا اتفاق‌ها عوض شوند.


(دعوت کرده‌ای از خوشبختی‌ها بنویسیم. و از اتفاقات جالب زندگی‌ و آدمهای اتفاقی. اگر بخواهم از اتفاقات و آدمهای اتفاقی بنویسم رسما باید یک سریال وبلاگی راه بیندازم و کلی لعنت به جان بخرم! فعلا اولی را می‌نویسم. خوشبختی‎هایم. خوشبختی‌های ظاهری؛ یعنی بدون فلسفه‌بافی. وگرنه خوب که نگاه کنیم برای خوشبختی همان "حسبی‌الله و نعم الوکیل" کافی است. همین که خدایی هست که جای حق نشسته و وعده‌اش حق است. همان "ولینصرن الله من ینصره" کافی است. شبیه شعار شد!)

خوشبختی من همان "اتفاق‌"هاست. همان‌ها که وقتی فکرش را نمی‌کنی سر می‌رسند. همه‌ی لحظه‌های فهمیدن‌ و دوست داشتن و درک است. حضور ناگهانی آدمهای خوب است. درد کسی را شنیدن است. کاری انجام دادن است، که فکر کنم بیهوده نیستم و عمر را به باد نداده‌ام. آرزوهای برآورده شده‌ای است که همه در بی‌توقع‌ترین لحظه و در وقتی که فکرشان را نمی‌کرده‌ام برآورده شده‌اند.

آروزها نه اینکه بد باشند، خوبند. ولی نباید انتظار داشت همه‌ی زندگی مطابق آرزوها باشد. آرزو را باید جایی گوشه‌ی قلب نگه داشت. خواست. اما منتظر نبود. منتظر متوقع نبود. باید همیشه فکر کرد آن آرزویی که برآورده نمی‌شود هیچ‌وقت، نمرده است. یا ما شایسته‌اش نشده‌ایم یا نشده که بشود. آن آرزو بلاخره جایی هست. بلاخره جایی هست برای تحقق آن آرزو. هر چند دور. هر چند در حصار زمان، بسیار دیر. هر چند اصلا خارج از امکان! اما حاضر در چشمهای عادل خداوندی که ضمیر و خواسته‌های پنهان آفریده‌هایش را می‌داند. و این قصه نیست.

بعد همین آرزوها، همین آرزوهای دور و دیر، یک وقت‌هایی غافلگیرت می‌کنند. آن گوشه‌گیرترین آرزوی قلبی‌ات، آن که اصلا یادت رفته که حضور داشت، آن که بین همه‌ی خواسته‌های رنگ‌وارنگ از یادت برده بودی‌اش، یک روز عادی می‌بینی که اتفاق افتاد. ساده. به دور از هیاهوی خیالات خام. به دور از انتظار همیشگی معجزه. و معجزه همین‌هاست. همین اتفاقات کوچک. مثل آن شمس تکه‌تکه (آنرید)! که مثلا آن آدمی که منتظرش هستیم که سر برسد و بشود استاد ما و راهمان ببرد و از جهل نجاتمان بدهد، شاید اصلا قرار نباشد که سر برسد. ممکن است شمس ما آنی نباشد که انتظار داشته‌ایم، شاید یک شمس ِ پاره‌پاره باشد. شاید قرار باشد هزاران رهگذر و دوست و آشنا از کنار ما بگذرند و همه باهم بشوند شمسِ مولانایی که ما هستیم. بهانه‌ای نیست. آرزو، همان آرزوست. رهایی از جهل. اما نه به آن شکلی که در تصور ما بود. این که چرا آن‌طور نه، نمی‌دانم. ("مهتاب"، آن چیزی که درباره آن پستت قرار بود بگویم همین بود) من مدتهاست فکر می‌کنم که آرزو را باید فقط خواست و سپرد دست خدا. راهش را مشخص نکرد. حتی به امکان و چگونگی‌اش فکر نکرد. فقط خواست و اعتماد کرد. بعد حتی فراموش کرد. دلخور نشد از محقق نشدنش. وقتی آن را سپرده‌ای دست کسی که فراموشی برایش معنا ندارد، می‌توانی حتی آرزویت را از یاد ببری و مطمئن باشی که روزی خواسته‌ای فقط. بعد اگر محقق شود، می‌بینی تحققش از راهی بوده بسیار بسیار دور از تصورت. دور از انتظارت. اگر نشد هم، تو آن کسی بوده‌ای که از چیزی گذشته برای او. بزرگ شده‌ای.

***

خوشبختی من تغییر بدون توقف حال‌هاست. این است که بدترین و سیاه‌ترین روزهایم از بی‌امیدی، ناگهان و با یک اتفاق به روزی پر از امید و روشن تبدیل شده‌اند. بدون آنکه اصلا فکرش را کرده باشم که ممکن است آن روز پر از غم را راه فراری جز پایان روز و فرار به فرداها باشد. حتی تبدیل یک خوشی مطلق به ناخوشی یک جور خوشبختی است. خوشبختی‌ای که قدرش را نمی‌دانم. فکر کن ما آدمهای با ظرفیتِ بسیار کم، می‌خواستیم همیشه شاد و بی‌درد باشیم. چه ابتذالی وجودمان را پر می‌کرد! دیگر چگونه عهدهای قدیم را به یاد می‌آوردیم؟ به چه امیدی تلاش می‌کردیم؟ چگونه خدا را در خاطرمان نگه می‌داشتیم؟ ما تا زمانی که اینجا هستیم اگر نه خودمان غم داشتیم و نه شاهد غم دیگران بودیم، می‌مردیم از فراموشی! کپک می‌زدیم از ابتذال.

و اینکه می‌دانی حالَت متغیر خواهد بود. می‌دانی حالا که غمگینی و یک روز سخت را می‌گذارنی، بلاخره خوب خواهی شد. حتی برای ساعت و روزی! لازم نیست یک‌نفس بروی. خسته که می‌شوی فرصت نالیدن و خستگی هست. خوب که نگاه می‌کنی، همیشه در اوج غم به گشایشی می‌رسی.

و عجیب است که این خوشبختی بزرگ همان است که همیشه بزرگترین شکایتم از دنیا بوده. همین تغییر حال. همین قبض و بسط. همین راحتی و سختی. همین عدم کمال آزاردهنده و نفس‌گیر. گویا همین‌ بدبختی بزرگ و رنج عظیم است که قرار است بزرگم کند و از من انسان بسازد. پس نامش می‌شود خوشبختی. و من اگر این ابتلا را خوشبختی ننامم، لااقل درباره اینکه آن گشایش بعد از سختی اسمش می‌شود خوشبختی تسلیمم.

***

خوشبختی من آدمهای خوبند. از آن غریبه‌ترین رهگذران تا پدر و مادرم. خوشبختی من آن کودکی است که نمی‌توانم نگاهش کنم و لبخند نزنم. آن زبانِ شیرین است که بلد نیست درست حرف بزند و همه‌چیز را غلط‌غلوط می‌گوید. خوشبختی من اشتباه‌های خنده‌دار آدمهاست! خوشبختی من تفاوت آدمها و تفاوت رنگ‌هاست. وجود آدمهایی است که نمی‌دانم چه نسبتی با من دارند که این همه شادم می‌کنند. آن پیرزن دست‌فروش است که در چهره‌اش آرامش دنیا در خستگی زندگی می‌کند، و من دوست دارم بنشینم کنارش و ساعتها با او حرف بزنم. دیروز که بهش سلام کردم "خسته نباشی دخترم" را هم به سلامش اضافه کرد. خوشبختی من قاب عکس گوشه‌ی اتاق مامان است که یک زن مهربان با لبخند درونش نشسته. زنی که روزگاری که یادم نیست برایم "مامان‌جون" بوده و حالا که فقط مادربزرگ است، با یک لبخندِ درون قاب هم می‌تواند خستگی‌ام را بشوید. خوشبختی من آن است که آدمهایی را دارم که فقط کافی است سلام کنند! من خودم دنیای ویرانم را دوباره خواهم ساخت. خوشبختی من خانواده‌ام هستند. دوستان خوب‌اند. با تمام نقص‌هایشان. وجود آدمهایی است که وقت انفجار سر می‌رسند و شنوای دردهایت می‌شوند. خوشبختی من تصادف گاه‌به‌گاه و نادر آدمهایی است که قرار بوده رفته باشند! لحظه‌های ناب یک گفتگوی خاص است. جمع‌های تکرارنشدنی و بی‌مانند است. روزهای خوب، هدیه‌های ناگهان است...

زندگی همه‌اش اتفاق است. اتفاق‌هایی که اتفاقی نیستند.


(آخرش باید دعوت باشد برای نوشتن پستی مشابه از خوشبختی‌ها. من از همه آنهایی که اینجا را می‌خوانند دعوت می‌کنم بنویسند؛ بخصوص اگر احساس خستگی می‌کنند. چند نفر را هم بطور خاص دعوت کرده‌ام. آنهایی که وبلاگ ندارند می‌توانند اینجا بنویسند.)

چقدر طولانی شد!!!              

+   +   +   +   +   +   +   +


مهم نیست


آنجا در شلوغی حرمت آدم می‌تواند از دور به همه‌چیز نگاه کند و بفهمد که همه‌چیز چقدر مهم نیست...


ادامه نوشته