برای خوب بودن...


هرگز حضور حاضر و غایب شنیده‌ای؟


+ نرگس عزیز


پ.ن. گاهی نشان دادن همین همدردی‌های ساده هم سخت می‌شوند. گفتن اینکه "هی دوستانم، حواسم هست..." وقتی که می‌ترسی از تکرار...    

دور نیست یک روز خوب. دور نیستند روزهای آینده‌ای که در آن همه‌چیز جور دیگری باشد. روزی که به دردهای امروزمان بخندیم.. حال وقتی گذشته شد، آرام می‌گیرند روزها... فقط درد بی‌دردی است که واقعا هیچ درمانی ندارد. فقط.

برگ..


ایستاده بود توی خیابان. سر همان چهارراهِ همیشه که باید سوار می‌شد. امروز نمی‌توانست از راه همیشگی برود. امروز که پر از گریه بود باید جور دیگری در خیابان‌ها گم می‌شد.
چراغ عابر قرمز بود. ایستاد. نگاهش به گوشه‌ای از آسفالت خیابان دوخته شد که ترانه‌ای در آن از گم نشدن و رها نشدن و یاری خدا می‌خواند. حالا وقتش نبود. حالا ویران‌تر از آن بود که به گم نشدن فکر کند. حالا از آن لحظه‌هایی بود که باید می‌گذشتند و تمام می‌شدند فقط. در آن ویرانی گم شدن معنا نداشت، خطری نداشت. آنجا گم شدن یک اصل بود. راهی برای دوباره پیدا شدن.
نگاهش افتاد روی یک برگ خشکیده‌ی پاییزی. خشک اما بی‌نقص با انحنایی زیبا که در باد تاب می‌خورد. ماشینی رد شد. صدای خش‌ی آمد. برگ ویران شد و نگاهی حیران ماند... 
گناه برگ چه بود؟ 
بارها برگها را زیرپایش له کرده و با صدای خش‌خش‌شان بازی کرده بود. برگها خودشان راضی بودند همیشه. این را از صدای خنده‌شان می‌فهمید. صدای خش‌خش‌ی که شاد بود. این بار اما فرق می‌کرد. برگ مهم‌تر از همیشه شده بود. یکی مثل او یا آن دیگران. یکی پر از درد. در یک دنیای زمخت که به کوچک‌ها رحم نمی‌کند. برگ یکباره تمام شد، در لحظه‌ای که انتظارش را نداشت. خودش هم مقصر بود؟ نباید از راهی می‌رفت که به چرخ ماشین ختم می‌شد؟ اصلا می‌توانست از سمت دیگری برود؟ او مقصر بود یا آن ماشین یا ...؟
با این پرسش ِ بی‌جواب از خیابان گذشت. آن طرف نشست روی نیمکتی منتظر اتوبوس. خیلی چیزها سر جای خودشان نبودند. مثلا اینکه آن نیمکت باید خالی می‌بود تا او برگه‌ای بیرون بیاورد و بنویسد از برگی که له شد و سوالی که بی‌جواب ماند. بنویسد بلکه آرام شود. اما هیچ‌چیز سرجایش نبود. کسی روی نیمکت نشسته بود. اتوبوس هم زود آمد و فرصتی برای خیره شدن به خالیِ خیابان دست نداد. کمی آرام شده بود اما. نیمه‌های راه از اتوبوس پیاده شد. برای خریدن کتابی که دیگر در مغازه نبود. "تمام شده". به راهش ادامه داد.
یه جای نوشتن از آن برگ به چیز دیگری فکر کرد. به جای آنکه برگه را دربیاورد و اتوبوس سر برسد و نوشته‌ای عقیم بماند و بغضی نیمه، اتوبوس زود آمد و او سوار شد وچیزی نصفه نماند. برای خرید کتاب مجبور شد از جاهایی بگذرد و کارهایی انجام بدهد که هر کدامشان کلمات بریده اما معناداری بودند. کارهایی که قرار بود یکی از این روزها انجام دهد. برچسب رنگی بخرد. از عابربانک پول بگیرد. به سی‌دی‌های موسیقی جدید خیره شود. خودش را ببیند که هنوز هم بین چیزهایی که دوست دارد آنی را انتخاب می‌کند که حاصل محاسبه است نه آن که از همه بیشتر دوست دارد، و باز هم محاسبه غلط از آب در بیاید و نداند چه‌طور محاسبه می‌کند که فقط به حذف آرزوهایش منتهی می‌شود. آدمهایی را ببیند که نمی‌داند از کجای چهره‌اش می‌فهمند که چیزی غیرعادی است. 
کتابی که نبود در مغازه‌ی دیگری پیدا شد. در راه خواندش؛ کتاب را برای همین می‌خواست. آنی نبود که فکر می‌کرد. شاید برای همین در مغازه‌ی اولی پیدا نشده بود.


هنوز برگی گوشه‎ی دلش خش‌خش می‌کرد. هنوز بغضی در گلویش می‌تپید. سوالی نبود اما. ساکت شده بود در برابر یک عظمت پنهان‌شده در قدم‌قدم‌ِ مسیر. حتی با آن آسمانی که نور نداشت و غمگین بود هم کنار آمد. آسمانی که تازه می‌رفت شب شود -یعنی تیره‌تر از آن- و تا صبح خیلی مانده بود. نزدیک خانه آسمان یک لحظه روشن شد. به اندازه‌ی نوری زرد وسط آن خاکستری منجمدِ غمگین که منعکس شده بود روی ساختمان‌ها. دلش کم‌کم آرام می‌گرفت. همه‌چیز آرام می‌شد کم‌کم. مطمئن بود...

وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ اِلّا يَعْلَمُها  (+)

رفته‌ها...

خاطره‌های دانشگاه که از این طرف و آن طرف می‌شنوم، همه خاطرات دور روزهای رفته هستند. هیچ‌کدامشان مرا نمی‌برد به سلفِ فعلی، دانشکده فعلی، حتی راهرو/خیابان طویل دوست داشتی فعلی. حتی اگر برف ببارد. حتی اگر هوا خیلی خوب باشد و پیاده‌روی بدون دغدغه باشد. حتی اگر خیلی خوش بگذرد. هم‌صحبتی‌ها هم شبیه قبل نیستند. عوض شده‌اند. نقش بازی می‌کنند. خسته‌اند. خاطره‌های دانشگاه، همه تصویر روزهای دور را به ذهنم می‌آورند. روزهای کارشناسی. روزهایی که رفته‌اند و دیگر هیچ‌وقت برنمی‌گردند. حس می‌کنم هر تجربه‌ و دوره‌ای که می‌گذرد باری به دوش "رفته‌ها" اضافه می‌شود. یک حسرتِ عمیقِ شیرینِ تلخ که هم لبخند روی لبت می‌آورد و هم یک غم عمیق که "دیگر برنمی‌گردند آن روزها". عمر شبیه شبح لاغری است که روی دوشش یک گونی بزرگ خاطره می‌برد... 

پ.ن. گویی هیچ رفته‌ای شبیه دیگری نیست که بعدها می‌آید. هیچ سالی، روزی، ساعتی، حتی با نهایت اصرار، تکرار پذیر نیست.

+ اینجا چطور می‌تواند جای ماندن باشد؟ اینجا که پر از تصاویری است که به چشم به هم زدنی محو می‌شوند؟ این حس‌ِ حسرت زده‌ی عمیق می‌گوید ماندن را جایی لازم است. جایی که زمان دگرگونش نکند. که ثبات باشد و این ثبات، ماندگی و کپک زدن نیافریند.

+ بزرگ شده‌ایم... اگرچه قرار نبود...

نحن نقص علیک احسن القصص

پیمانه را از بار بیرون می‌آورند و به من نگاه می‌کنند. خیره و متعجب. من دزد نیستم. نمی‌دانم این پیمانه چیست و از کجا آمده توی بساط من. من از این پیمانه‌ی ناشناس بیزارم. از این اتفاق بیزارم. از همه‌ی چیزهایی که بی‌خبر آمدند و خودشان را به من چسباندند بیزارم...


و شاید هیچ وقت نفهمی راز پیمانه‌ای را که در سرزمین یوسف نگهت می‌داشت..

صفت مِلکی یک شهر

تهران را دوست دارم. هر چقدر هم که هوا نداشته باشد. هر چقدر هم که شلوغ و آَشفته و سرگردان شده باشد. هر چقدر هم هویت درش گم شده باشد. اینجا هنوز هم آدمهای خوب هست. هنوز هم اصالت‌های پنهان هست. هنوز نیمچه فرهنگی هست. این را وقتی پا به شهر دیگری می‌گذاری و این بار بر حسب اتفاق یا تفاوتی که توجهت را به زشتی‌های فرهنگی دیگر جلب می‌کند می‌فهمی. خیلی جاها هست که حسرت داشته‌های مردمش را خورده‌ام؛ اما در عمق فرهنگشان چیزهای نخواستنی و عادتهای غلط و غیرقابل تحمل دیده‌ام. باید نزدیک شد تا فهمید. هم خوبی‌ها را و هم بدی‌ها را. تهران یک خوبی بزرگ دارد و آن هم اینکه در این سالها بیشتر از خیلی شهرها از رسوم بی‌ریشه و خاله‌‌خانباجی‌ بازی‌ها خالی شده است. و البته این شاید فقط روی مثبت دوری از سنت‌های قدیمی باشد؛ که از آن طرف هم سنت‌های خوب مثل دورهم بودن‌های شهرستانها را از دست داده‌است به حکم شیوه‌ی مدرن زندگی‌هایش. 


و بعد اینکه به این شهر عادت داری. "خانه" است. خیابان‌هایش آشناست و پر از خاطره. هر چقدر هم از وقایعی که گهگاه در این کوچه پس‌کوچه‌ها دیده‌ای دلزده باشی کفش‌هایت خاک این کوچه‌ها را خورده‌اند. این کوچه‌ها را گاهی پیاده گز کرده‌ای. مردمش را تماشا کرده‌ای. بهشان دورادور لبخند زده‌ای. در این کوچه‌ها نسیم بهار و باد پاییز به پیشانی‌ات خورده. اینجا مدرسه رفته‌ای، بزرگ شده‌ای، خندیده‌ای و گریه کرده‌ای.

پ.ن. من تهران به دنیا آمده‌ام اما تهرانی اصیلی نیستم. اصالتم نمی‌دانم به کجاها می‌رسد و از کدام شهرها عبور کرده. مهم هم نیست. شهر آدم جایی نیست که شناسنامه می‌گوید. بعضی شهرها را به حکم شناسنامه‌ای نامعلوم که نمی‌دانم کجای دنیا ثبت شده دوست دارم. مثل آبادان. مثل آذربایجان. مثل مشهد و شیراز. وطن شناسنامه نمی‌شناسد. وطن گاهی همان تعلق است. همان حس آشنا بودن که فقط به اجبار آن قدم زدن‌ها هم بدست نمی‌آید. باید دلت با جایی باشد که عادت از آنجا وطن بسازد.
پ.ن.2. از دورتر که نگاه می‌کنم، هیچ وطنی اینجا نیست.

بعد: امروز تولد دخترخاله‌ام بود که دو سال پیش رفت. به فکر این می‌نویسم که برایش فاتحه‌ای خوانده شود..

خالی..

ثبت در تاریخ

ادامه نوشته

خدا نصیب نکنه


ادامه نوشته

باااز..گشت

واضحه که از اینترنت دایل آپی که تقریبا فقط میشه باهاش میل چک کرد، اون هم بیسیک اچ تی ام ال، و در لحظات اوج سرعت اجازه میده یاهو مسنجر باز کنی و نه هرگز جی تاک (!) و اگه بچه خوبی باشی شاید گودر هم باز بشه متنفرم. اما اصولا اینترنت دایل آپ افق‌های جدیدی  رو به روی دیدگان آدم باز می‌کنه! افق‌های جدیدی که همون افق‌های قدیمی خودمونه. افق روزهایی که دو هزار تومن می‌دادیم یه کارت اینترنت دو ساعته می‌خریدیم. (شما یادتون نمیاد!)

خلاصه اینکه من از بی‌اینترنتی نمردم و دنیا سر جاشه و بی‌اینترنت فقط آدم می‌فهمه که چقدر زندگیش از مفهوم خالیه. یعنی نمی‌فهمه، یادش میاد!

مطمئنم که این جملات حکیمانه اثرات روزه‌ی اینترنتیه و وقتی اینترنتم وصل بشه دوباره دوست دارم آنلاین باشم و وقتم رو تو اینترنت تلف کنم تا جاهای دیگه، ولی جدا دوست داشتم همه چی رو همین طوری که هست بذارم همین جا برم. بعد احتمالا باید فکر می‌کردم به اینکه مردم قبل از اختراع اینترنت چی کار می‌کردن. و حرکت بعدی احتمالا این بود که گوشی تلفن رو علیرغم غربت مادرزادیم با تلفن بگیرم دستم و به دوستای قدیمیم زنگ بزنم ببینم کی کجای زندگیه. و احتمالا کلی تعجب می‌کردم از این همه تغییر زندگی شون و این همه بی خبری. یه سری‌شون رو باید خط می‌زدم، یه سری رو آپدیت می‌کردم، با یه سری دوست‌تر می‌شدم و باهاشون قرار میذاشتم که بریم بیرون. بعد شاید حتی به مامان بزرگ و خاله و عمو و داییم هم زنگ می‌زدم. تو خونه مجبور بودم با همه بیشتر حرف بزنم. تلویزیون ببینم. برم مهمونی، پیک‌نیک فامیلی و خانوادگی، سینما، خرید و ... بعد یه مدت دیگه از گشت و گذار و معاشرت و دیدن برنامه‌های مزخرف تلویزیون هم خسته می‌شدم و بعد از چند روز آه کشیدن از پوچی زندگی مجبور بودم فکر کنم که حالا چی کار کنم؟ برای چی زندگی کنم؟ اصلا من چی کاره ام؟ شاید حتی به یه تصمیم اساسی منجر می‌شد. بعد هر چی فکر کردم دیدم نمیشه، مگر اینکه کلا اینترنت رو شارژ نکنیم که اونم نمیشه!

بعدتر فکر کردم دیدم مشکل از اعتیاد نیست، مشکل همون "دلیل" ه. اگر آدم یه دلیل - یه کار خیلی خیلی جدی در نظر خودش، متناسب با علاقه و استعدادهاش - داشته باشه خیلی راحت‌تر می‌تونه عادت‌های غیرضروری زندگیش رو حذف کنه. حالا مشکل اینجاست که هر چی می‌گردم اون دلیل رو پیداش نمی‌کنم!*

*:  تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه این سوال همیشه به عنوان یه مساله خیلی مهم گوشه‌ ذهنم بی‌جواب برای خودش بوده. جدا به آدمهایی که هدف مشخص دارن غبطه می‌خورم. یادمه حتی این غبطه خوردن تو هفت سالگی هم بود! 

فرق هست بین اینکه خودت رو بشناسی و اینکه بدونی چی کار می‌خوای بکنی و عمرتو به جای تلف کردن صرف یه کار نتیجه بخش بکنی. نمیدونم از کمال‌گرایی بیش از حده یا از چی، که من هیچ وقت تو این دومی استعداد نداشتم. فقط می‌تونم یه لیست بلندبالا ردیف کنم از کارهایی که براشون ساخته نشدم، با ذکر جزئی‌ترین دلایل! :دی

پ.ن. بلاگفا جدیدا به سفر در زمان علاقه پیدا کرده! تاریخ نوشته رو برده بود به سال 1297! چقدر هم متناسب با پست!

عروسک‌های پاره

دریغ!

آن نیم‌روز که جهان خواب بی‌موقعی بود که تعبیر نداشت،

من پیشِ ماهرترین فالگیر شهر

آرزوهایم را

اعتراف می‌کردم...

نقطه‌ای بود و دگر هیچ نبود...*

قیصر امین‌پور می‌گفت: "درد را از هر طرف که بخوانی درد است". اما درد را از یک طرف که درد است نمی‌شود خواند. از آن سوی پنهانش. درد بی‌دردی. درد آسایش.

صبح برای دومین بار در عمرم توی خیابان زدم زیر گریه. از آن گریه‌های هق‌هق حسابی. یک تلنگر کوچک لازم بود. آمد. فقط رفتم ایستادم توی پارک کوچک گذری روبروی یک نیمکت، جایی که کسی نبیند و آن سرریز بغضِ از شب مانده‌ام را گریستم. و به راه ادامه دادم. راهِ از دو سالِ پیش مانده را. راهی که با بغضِ دیشب نمی‌خواند؛ اما مجبور بودم خودم را ببرم دانشگاه و یک سری قاعده را تحویل استاد راهنما بدهم و بیایم. دو ساعت نشده آمدم. خیلی زود. برگشتم خانه و به قاعده‌ی همیشگی تغییر حال، همه‌ چیز ظاهرا تمام شد. تمامِ آن بغض. من ماندم و امروزی شبیه روزهای دیگر. آرام اما "تهی".

گاهی برای رفع خستگی لازم است روزهایی را سوزاند. به باد داد. فنا کرد. آنقدر که تعادلی برقرار شود. بعدِ خستگی و آمدن آسایش اما، غالبا بطالت است که می‌آید. بعد آدم می‌نشیند با خودش حساب می‌کند و می‌بیند نه! انگار غم‌ها، هر چقدر هم سخت و طاقت‌فرسا، گاهی نعمتند. گاهی که گریز از دردهای پنهانِ نانوشته به دستهای ما ممکن نیست. که ما بلد نیستیم صبر بر نعمت و تلاش در آسایش را.

پ.ن. درد وقتی هست مجال رفتن نیست، و وقتی نیست، حال رفتن. و راه دور است...

* سطری است از شعر عقاب - پرویز ناتل خانلری

+ عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئًا...

خوشبختی‌هایم (آدمهای اتفاقی)

از آدمهای اتفاقی قبلا هم نوشته‌ام.. روزهای دور. نوشته‌ام قبلا که بعضی دوستی‌ها و همراهی‌ها یک جور روزی هستند. چیزی که خدا گذاشته توی کاسه‌ات. بی‌آنکه بخواهی. آنجا که توقع نداری. یکی‌ از دوستان اتفاقی من اینجا ق. بود، همان که مرا به نوشتن خوشبختی‌ها و آدمهای اتفاقی زندگی‌ام دعوت کرد. حالا بهترین موقع است. حالا که نوشته ممکن است دیگر ننویسد.

شاید همین یک سال پیش، شاید هم کمتر، روزهایی بود که از حجم ارتباطات فرسوده شده بودم. وقتی بود که زیاد وبلاگ می‌خواندم و ذهنم شلوغ بود. دیگر نمی‌خواستم دوستی‌های جدید را بپذیرم. کمتر خواندم و دیگر برای وبلاگهای جدیدی که می‌خواندم نظر نمی‌گذاشتم. یک بار آن اوایل گودرگردی‌ رسیدم به یک پست دوست‌داشتنی از یک وبلاگ. یکی حرفهای مرا نوشته بود. نه حرفهای ساده‌ی مرا، آنهایی که در عمق فکرهایم هستند. با زبانی نزدیک به زبان من. با امضای ذهن من. کامنت نگذاشتم. نگفتم که چقدر شبیه منی. نگفتم که تک تک جملاتت را انگار من گفته‌ام. فقط آن وبلاگ را به لیست وبلاگها اضافه کردم.

همان روزها یک نفر را در گودر فالو می‌کردم. چند ماه. آیتم‌هایش را خیلی دوست داشتم. بیشتر از همه. یک روز یک جایِ اتفاقی، یک نفر لو داده بود که این فالوشونده همان نویسنده‌ی وبلاگ است. نباید لو می‌داد. انگار اتفاقی اشتباه کرده بود که فقط من بدانم. رفتم و برای اولین بار کامنت گذاشتم. اسمم را گفتم و اینکه چطور به آنجا رسیده‌ام.

حالا چندین ماه است آن دوستِ ناشناس دیگر شناس شده است. آدمی با یک عالمه فکر و حس مشترک. کسی که تهِ حرفها و حس‌هایم را غالبا می‌فهمد. آنقدر که اگر بخواهم از تنهایی به خدا شکایت کنم بودن او، به همراه چند دوست دیگر، در لحظه‌هایی که به همراهی و شنیدن و گفتن نیاز داشته‌ام اجازه‌ی شاکی شدن نمی‌دهد. خدا خوب می‌داند کِی آدمهایش را بفرستد، کِی که نه از زیر وظیفه‌ی شخصی‌ات فرار کنی و بارت را بخواهی بگذاری روی دوش دیگری، و نه طاقتت طاق شود از بی‌همراهی و خسته بمانی. خدا خوب می‌داند که کی را کِی بفرستد. با چه پیامِ پنهانی برای آن روزهایت... 

کسی نمی‌داند کدام آدم تا کی خواهد بود، و نمی‌داند هم، آدمهای جدید را، که کی قرار است برسند، و توی دستهاشان چه چیزی قرار است باشد. من اما از تو دوست عزیز می‌خواهم فعلا باشی. زمانت سر نیامده هنوز. می‌دانم... 

پ.ن. با ارادت عمیق به همه‌ی دوستان عزیز اتفاقی‌ام، بخصوص دوستانِ خاص! :)

عینک سیاه


نگاه سردِ پشت عینک سیاه، به نگاه‌ی خسته‌ی ملتمس می‌گوید نه. "نه؛ اسکاج نمی‌خوام." و می‌گذرد.
صاحب عینک سیاه می‌گذرد. نمی‌گذرد. چیزی او را متوقف می‌کند. فکر صاحب آن نگاه می‌آید جلوی ذهنش. احتمالا هفت‌هشت سال از من کوچکتر. خسته. مغرور. دستفروشی که دیگر آنقدر سنش کم نیست که مردم برایش دل بسوزانند و راحت بهش می‌گویند نه. فکر نمی‌کنند که "عجب بچه‌ی خوشگلی، چند سالش است؟" یا "با این سن کم؟؟؟" یا "مدرسه می‌رود؟" "پدر و مادر دارد؟" از صبح تا حالا چیزی نفروخته. کسی اسکاج نمی‌خواهد آن روز و او تا این ساعت روز یک عالمه نگاه مغرور دیده که گفته‌اند نه. بعد هم نگاه صاحب عینک سیاه که از پشت شیشه‌ی عینک اصلا معلوم نیست. صاحب عینک سیاه لبخند نزده. عکس‌العملی نداشته. پس بی‌تفاوت به نظر آمده. کاملا بی‌تفاوت. "نه." قاطعانه و سرد. چند سالی از او بزرگتر بوده. و دختر بوده. احتمالا یک دختر مرفه. از همان‌هایی که چیزی از خستگی او را نمی‌فهمند. صاحب عینک سیاه به بی‌تفاوتیِ دو چشمِ عینکیِ سیاه در نگاه یک جفت چشمِ خسته‌ فکر می‌کند که ته‌مانده‌ی غروری را هنوز همراه دارد. نمی‌تواند نفهمد که احتیاج نداشتنِ اسکاج، در آن لحظه منطق خوبی نیست. برمی‌گردد. "یه بسته بده." "هزار تومن میشه". "خانوم از صبح تا حالا هیچی نفروخته بودم"... چیزی شبیه تشکر...

وبلاگی با این آدرس پیدا نشد

یک لحظه دلم هوای آن قدیم‌ها و آدمهای قدیمی را کرد. این بار نه آدمهای واقعی. نه کودکی. نه نوجوانی. آدمهای قدیم اینجا. روزهای خیلی قبل. وبلاگ‌های قدیمی بسته شده و حال و هوای نوشته‌هایشان و حال و هوای آن روزها.


چهارشنبه‌نوشت: تولدت مبارک! :)

جمعه‌ی‌هفته‌ی‌قبل‌نوشت: تولدت مبارک! :)

"ها" نوشت: تبریک! خوشحال و رو-به-راه و دوست باشید و بمانید :) (+، +)

چیزی‌جانمونده؟نوشت: مبارک! D:

+دوشنبه‌ی‌هفته‌ی‌بعد‌نوشت: تولدت مبارک! :) (+)

+ و همه‌ی آنهایی که قبل از اختراع این پست به دنیا آمدند! و همه تولدهای عالم اصلا! - با تشکر از خانواده رجبی. :دی

...


دلم پاییز آن سالهایی را می‌خواهد که آذر لهجه داشت...


کمی دغدغه.

دلم می‌خواست همه چیز را رها می‌کردم. همه‌ی مظاهر ارتباط مجازی را. از وبلاگ و گودر و بازز و حتی ایمیل و فیسبوک. که این آخری آدمهایش لااقل از جنس دیگری بوده‌اند؛ آدمهای آن بیرون و ارتباط‌های واقعی. تنها ایرادش این بوده که همه‌ی آدمها برایش مساوی بوده‌اند! همه‌چیزش را یکسان به گوش همه می‌رسانده و به مرور دایره‌ی آدمهایش زیاد گسترده شده‌اند. دلم می‌خواست رها می‌کردم همه را و حرفهایم و حوصله‌ام و روزهایم طاقت این سکوت را داشتند. از این همه فرسایش و این همه هزینه اضافی از اعصاب و روان و وجدان و محاسبه‌‌ی درست و غلط خسته‌ام.

ادامه نوشته

به سوی جنوب!

این پست به روشنایی‌ رنگ‌رنگی شهر! تقدیم...


گاهی وقتها دلت می‌خواهد یکی دستت را بگیرد و این‌ور و آن‌ور ببرد. بشود مادری که آمده مدرسه بچه‌اش را بسپارد دست ناظم و بگوید: "مریض بود." و ناظم بگوید: "اشکالی ندارد"، و به تو لبخند بزند و ببردت سر کلاس. معلم هم برای ناظم سر تکان بدهد و دیگر ازت سوال سخت نپرسد و مدام هوایت را داشته باشد. یا بشود بابایی که محکم بایستد و در برابر تمام خطرها پشتت به او گرم باشد. گاهی لازم است چیزی بلندت کند و بنشاندت سر زندگی. برت گرداند از هر کجا. کجایش شاید فرقی نمی‌کند. آنجا که خسته‌ای. آنجا که گم شده‌ای و خیال می‌کنی دیگر هیچ‌وقت پیدا نخواهی شد. وقتی به زمین چشم می‌دوزی و آنقدر در فکرها غرق می‌شوی که دیگر هیچ شمال و جنوبی مهم نباشد.

می‌دانی؟ شاید دستی نباشد. شاید کسی آن بیرون نایستاده باشد که هل‌مان بدهد و ببردمان جایی که باید گریخت. کسی نباشد بگوید: "نترس. من اینجا هستم و نمی‌گذارم هیچ اتفاقی برای باقی روزهایت بیفتد." اما من هر روزی که دلم می‌گیرد، هر وقت کم می‌آورم، هر وقت فکر می‌کنم که خب، چاره چیست؟ و یک توکلت علی‌الله نصفه‌نیمه می‌گذارم تنگش، طاقت خدا تمام می‌شود...

خدا همان دست است. همان که نمی‌گذارد فرو بریزی. نمی‌گذارد غصه بخوری. او تمام غصه‌هایت را صبوری می‌کند. تمام مدت چشم می‌دوزد به حلقه‌ی اشک‌هایی که نشسته به چشمت، و نگاه می‌کند و منتظر می‌ماند. او تمام مدت لبخند می‌زند به تویی که می‌خندی/می‌گریی/آرام می‌شوی/بی‌تابی می‌کنی/می‌رنجی/سبک می‌شوی/می‌لرزی/خسته می‌شوی/ و باز، و باز... و منتظر می‌ماند. پشتیبانت می‌شود. نگه‌ت می‌دارد. لحظه‌های غم‌ت را می‌شمارد و حساب می‌کند.

خدا را چه دیده‌ای؟ شاید روزی از این غم بزرگ شدی. آنقدر بزرگ که آنجایی که دیگر هیچ غمی نیست، تو مبهوت باشی که به کدام لیاقت آمده‌ای و بگویندت به پاداش صبر... خوب است تصورش!

نمی‌دانم. می‌دانم اما نمی‌شود فروریخت، گم شد، تمام شد با او.


نمی‌خواستم یک پست ظاهرا غمگین را بهت تقدیم کنم. نمی‌دانم چه شد یکهو این از دستم در رفت! دوست داشتم شاد باشد و رنگی. همان رنگ‌هایی که دوست داری. این هم رنگی است اما. شاد هم شاید باشد. به نظر من که غمگین همان شاد است. هر دو از جنس حس‌اند و متغیر.

تولدت مبارک دوست همیشه عزیز مهربانم. با یک دنیا آرزوی خوب.... :)

گاه‌به‌گاه

گاه به گاه یک وزنه‌ی چندتُنی روی شانه‌های ذهنم سنگینی می‌کند. وزنه‌ای که انگار مال من نیست، یا آنقدر غریب و دور از من به نظر می‌آید که نخواهم مسئولیتش را قبول کنم. انگار که رهگذری ناشناس بی‌اجازه چمدانش را گذاشته باشد روی دوش من و رفته باشد. و چون دیگر نمی‌شود داد زد که: "آهای! بیا چمدانت را ببر!"، تنها دلم بخواهد از پنجره‌ی اتوبوس یا قطار یا هواپیمای همیشه‌درراهی که سوارم پرتش کنم بیرون. اما آنقدر سنگین باشد و من خسته‌، که طاقت بلند کردنش هم نباشد. طاقت رهایی از زیر این بار.

ژانر: غُر!

بعدنوشت: خدا را از طبیب من بپرسید / که آخر کی شود این ناتوان به؟

پریدن

بچه که بودیم یک سالی با خواهرم می‌رفتیم یک استخر دور از خانه. خواهرم آموزشی بود من آزاد. من هنوز خیلی کوچک بودم و باید توی استخر کم‌عمق آن هم قسمت بچه‌ها شنا می‌کردم. می‌رفتم نزدیک‌ترین جایی که می‌شد صدای مربی‌شان را شنید، دور از جمع‌شان می‌ایستادم و یاد می‌گرفتم. بعد هر کاری می‌کردند آن طرف تکرار می‌کردم. طوری که نفهمند. مربی‌شان فهمیده بود. روزی که می‌خواست بچه‌ها را ببرد قسمت عمیق و پادوچرخه زدن یادشان بدهد من را هم برد. نگفتم "من آموزشی نیستم". نترسیدم. قبل از همه‌ی آن بچه‌بزرگ‌ها پریدم. مثل همیشه که وقتی هیچ‌کس نیست بپرد می‌توانم. بار دوم باید یک مسیر هلالی را شنا می‌کردیم و می‌رسیدیم به مربی. ترسیدم. نپریدم. مربی اصرار می‌کرد. گفتم: "من آموزشی نیستم." آخرش هم هلم داد و با یک وضع فجیع ترسانی رسیدم آن طرف. فکر می‌کنم تمام دستهای مربی را هم چنگ زدم!

این روزهای پر از خالی، احساس می‌کنم هیچ چیز جز "من آموزشی نیستم" ازم باقی نمانده. دلم یک کاری انجام دادن می‌خواهد. دلم پریدن توی یک استخر عمیق خالی از آدم می‌خواهد. کجاست آن "من"ی که نمی‌ترسید؟

دلم لک زده برای یک منِ فاعل.

خوشبختی‌هایم

(تقدیم به یک دوست بسیار عزیز... کسی که دعوتم کرد به نوشتن این سطرها)

زندگی همه‌اش اتفاق است. ما انتخاب می‌کنیم تا اتفاق‌ها عوض شوند.


(دعوت کرده‌ای از خوشبختی‌ها بنویسیم. و از اتفاقات جالب زندگی‌ و آدمهای اتفاقی. اگر بخواهم از اتفاقات و آدمهای اتفاقی بنویسم رسما باید یک سریال وبلاگی راه بیندازم و کلی لعنت به جان بخرم! فعلا اولی را می‌نویسم. خوشبختی‎هایم. خوشبختی‌های ظاهری؛ یعنی بدون فلسفه‌بافی. وگرنه خوب که نگاه کنیم برای خوشبختی همان "حسبی‌الله و نعم الوکیل" کافی است. همین که خدایی هست که جای حق نشسته و وعده‌اش حق است. همان "ولینصرن الله من ینصره" کافی است. شبیه شعار شد!)

خوشبختی من همان "اتفاق‌"هاست. همان‌ها که وقتی فکرش را نمی‌کنی سر می‌رسند. همه‌ی لحظه‌های فهمیدن‌ و دوست داشتن و درک است. حضور ناگهانی آدمهای خوب است. درد کسی را شنیدن است. کاری انجام دادن است، که فکر کنم بیهوده نیستم و عمر را به باد نداده‌ام. آرزوهای برآورده شده‌ای است که همه در بی‌توقع‌ترین لحظه و در وقتی که فکرشان را نمی‌کرده‌ام برآورده شده‌اند.

آروزها نه اینکه بد باشند، خوبند. ولی نباید انتظار داشت همه‌ی زندگی مطابق آرزوها باشد. آرزو را باید جایی گوشه‌ی قلب نگه داشت. خواست. اما منتظر نبود. منتظر متوقع نبود. باید همیشه فکر کرد آن آرزویی که برآورده نمی‌شود هیچ‌وقت، نمرده است. یا ما شایسته‌اش نشده‌ایم یا نشده که بشود. آن آرزو بلاخره جایی هست. بلاخره جایی هست برای تحقق آن آرزو. هر چند دور. هر چند در حصار زمان، بسیار دیر. هر چند اصلا خارج از امکان! اما حاضر در چشمهای عادل خداوندی که ضمیر و خواسته‌های پنهان آفریده‌هایش را می‌داند. و این قصه نیست.

بعد همین آرزوها، همین آرزوهای دور و دیر، یک وقت‌هایی غافلگیرت می‌کنند. آن گوشه‌گیرترین آرزوی قلبی‌ات، آن که اصلا یادت رفته که حضور داشت، آن که بین همه‌ی خواسته‌های رنگ‌وارنگ از یادت برده بودی‌اش، یک روز عادی می‌بینی که اتفاق افتاد. ساده. به دور از هیاهوی خیالات خام. به دور از انتظار همیشگی معجزه. و معجزه همین‌هاست. همین اتفاقات کوچک. مثل آن شمس تکه‌تکه (آنرید)! که مثلا آن آدمی که منتظرش هستیم که سر برسد و بشود استاد ما و راهمان ببرد و از جهل نجاتمان بدهد، شاید اصلا قرار نباشد که سر برسد. ممکن است شمس ما آنی نباشد که انتظار داشته‌ایم، شاید یک شمس ِ پاره‌پاره باشد. شاید قرار باشد هزاران رهگذر و دوست و آشنا از کنار ما بگذرند و همه باهم بشوند شمسِ مولانایی که ما هستیم. بهانه‌ای نیست. آرزو، همان آرزوست. رهایی از جهل. اما نه به آن شکلی که در تصور ما بود. این که چرا آن‌طور نه، نمی‌دانم. ("مهتاب"، آن چیزی که درباره آن پستت قرار بود بگویم همین بود) من مدتهاست فکر می‌کنم که آرزو را باید فقط خواست و سپرد دست خدا. راهش را مشخص نکرد. حتی به امکان و چگونگی‌اش فکر نکرد. فقط خواست و اعتماد کرد. بعد حتی فراموش کرد. دلخور نشد از محقق نشدنش. وقتی آن را سپرده‌ای دست کسی که فراموشی برایش معنا ندارد، می‌توانی حتی آرزویت را از یاد ببری و مطمئن باشی که روزی خواسته‌ای فقط. بعد اگر محقق شود، می‌بینی تحققش از راهی بوده بسیار بسیار دور از تصورت. دور از انتظارت. اگر نشد هم، تو آن کسی بوده‌ای که از چیزی گذشته برای او. بزرگ شده‌ای.

***

خوشبختی من تغییر بدون توقف حال‌هاست. این است که بدترین و سیاه‌ترین روزهایم از بی‌امیدی، ناگهان و با یک اتفاق به روزی پر از امید و روشن تبدیل شده‌اند. بدون آنکه اصلا فکرش را کرده باشم که ممکن است آن روز پر از غم را راه فراری جز پایان روز و فرار به فرداها باشد. حتی تبدیل یک خوشی مطلق به ناخوشی یک جور خوشبختی است. خوشبختی‌ای که قدرش را نمی‌دانم. فکر کن ما آدمهای با ظرفیتِ بسیار کم، می‌خواستیم همیشه شاد و بی‌درد باشیم. چه ابتذالی وجودمان را پر می‌کرد! دیگر چگونه عهدهای قدیم را به یاد می‌آوردیم؟ به چه امیدی تلاش می‌کردیم؟ چگونه خدا را در خاطرمان نگه می‌داشتیم؟ ما تا زمانی که اینجا هستیم اگر نه خودمان غم داشتیم و نه شاهد غم دیگران بودیم، می‌مردیم از فراموشی! کپک می‌زدیم از ابتذال.

و اینکه می‌دانی حالَت متغیر خواهد بود. می‌دانی حالا که غمگینی و یک روز سخت را می‌گذارنی، بلاخره خوب خواهی شد. حتی برای ساعت و روزی! لازم نیست یک‌نفس بروی. خسته که می‌شوی فرصت نالیدن و خستگی هست. خوب که نگاه می‌کنی، همیشه در اوج غم به گشایشی می‌رسی.

و عجیب است که این خوشبختی بزرگ همان است که همیشه بزرگترین شکایتم از دنیا بوده. همین تغییر حال. همین قبض و بسط. همین راحتی و سختی. همین عدم کمال آزاردهنده و نفس‌گیر. گویا همین‌ بدبختی بزرگ و رنج عظیم است که قرار است بزرگم کند و از من انسان بسازد. پس نامش می‌شود خوشبختی. و من اگر این ابتلا را خوشبختی ننامم، لااقل درباره اینکه آن گشایش بعد از سختی اسمش می‌شود خوشبختی تسلیمم.

***

خوشبختی من آدمهای خوبند. از آن غریبه‌ترین رهگذران تا پدر و مادرم. خوشبختی من آن کودکی است که نمی‌توانم نگاهش کنم و لبخند نزنم. آن زبانِ شیرین است که بلد نیست درست حرف بزند و همه‌چیز را غلط‌غلوط می‌گوید. خوشبختی من اشتباه‌های خنده‌دار آدمهاست! خوشبختی من تفاوت آدمها و تفاوت رنگ‌هاست. وجود آدمهایی است که نمی‌دانم چه نسبتی با من دارند که این همه شادم می‌کنند. آن پیرزن دست‌فروش است که در چهره‌اش آرامش دنیا در خستگی زندگی می‌کند، و من دوست دارم بنشینم کنارش و ساعتها با او حرف بزنم. دیروز که بهش سلام کردم "خسته نباشی دخترم" را هم به سلامش اضافه کرد. خوشبختی من قاب عکس گوشه‌ی اتاق مامان است که یک زن مهربان با لبخند درونش نشسته. زنی که روزگاری که یادم نیست برایم "مامان‌جون" بوده و حالا که فقط مادربزرگ است، با یک لبخندِ درون قاب هم می‌تواند خستگی‌ام را بشوید. خوشبختی من آن است که آدمهایی را دارم که فقط کافی است سلام کنند! من خودم دنیای ویرانم را دوباره خواهم ساخت. خوشبختی من خانواده‌ام هستند. دوستان خوب‌اند. با تمام نقص‌هایشان. وجود آدمهایی است که وقت انفجار سر می‌رسند و شنوای دردهایت می‌شوند. خوشبختی من تصادف گاه‌به‌گاه و نادر آدمهایی است که قرار بوده رفته باشند! لحظه‌های ناب یک گفتگوی خاص است. جمع‌های تکرارنشدنی و بی‌مانند است. روزهای خوب، هدیه‌های ناگهان است...

زندگی همه‌اش اتفاق است. اتفاق‌هایی که اتفاقی نیستند.


(آخرش باید دعوت باشد برای نوشتن پستی مشابه از خوشبختی‌ها. من از همه آنهایی که اینجا را می‌خوانند دعوت می‌کنم بنویسند؛ بخصوص اگر احساس خستگی می‌کنند. چند نفر را هم بطور خاص دعوت کرده‌ام. آنهایی که وبلاگ ندارند می‌توانند اینجا بنویسند.)

چقدر طولانی شد!!!              

+   +   +   +   +   +   +   +


دخیل


باید دخیل ببندم به دامن شادِ کودکان روستایی

به چهر‌های چروک خورده‌ و آفتاب‌سوخته‌ی قانع

به سرسبزی دلِ کویرِ سخت

به آبی آسمانِ بی‌آلودگی

باید به یاد بیاورم

به یاد بیاورم هر آنچه را که از یاد رفته است

و فراموش کنم چندی. بگذرم. بگذارم.


90/3/11