(تقدیم به یک دوست بسیار عزیز... کسی که دعوتم کرد به نوشتن این سطرها)
زندگی همهاش اتفاق است. ما انتخاب میکنیم تا اتفاقها عوض شوند.
(دعوت
کردهای از خوشبختیها بنویسیم. و از اتفاقات جالب زندگی و آدمهای
اتفاقی. اگر بخواهم از اتفاقات و آدمهای اتفاقی بنویسم رسما باید یک سریال
وبلاگی راه بیندازم و کلی لعنت به جان بخرم! فعلا اولی را مینویسم.
خوشبختیهایم. خوشبختیهای ظاهری؛ یعنی بدون فلسفهبافی. وگرنه خوب که نگاه
کنیم برای خوشبختی همان "حسبیالله و نعم الوکیل" کافی است. همین که خدایی
هست که جای حق نشسته و وعدهاش حق است. همان "ولینصرن الله من ینصره" کافی
است. شبیه شعار شد!)
خوشبختی من همان "اتفاق"هاست.
همانها که وقتی فکرش را نمیکنی سر میرسند. همهی لحظههای فهمیدن و
دوست داشتن و درک است. حضور ناگهانی آدمهای خوب است. درد کسی را شنیدن است.
کاری انجام دادن است، که فکر کنم بیهوده نیستم و عمر را به باد ندادهام.
آرزوهای برآورده شدهای است که همه در بیتوقعترین لحظه و در وقتی که
فکرشان را نمیکردهام برآورده شدهاند.
آروزها نه اینکه بد باشند، خوبند. ولی نباید انتظار داشت همهی زندگی مطابق آرزوها باشد. آرزو
را باید جایی گوشهی قلب نگه داشت. خواست. اما منتظر نبود. منتظر متوقع
نبود. باید همیشه فکر کرد آن آرزویی که برآورده نمیشود هیچوقت، نمرده
است. یا ما شایستهاش نشدهایم یا نشده که بشود. آن آرزو بلاخره جایی هست.
بلاخره جایی هست برای تحقق آن آرزو. هر چند دور. هر چند در حصار زمان،
بسیار دیر. هر چند اصلا خارج از امکان! اما حاضر در چشمهای عادل خداوندی که ضمیر
و خواستههای پنهان آفریدههایش را میداند. و این قصه نیست.
بعد
همین آرزوها، همین آرزوهای دور و دیر، یک وقتهایی غافلگیرت میکنند. آن
گوشهگیرترین آرزوی قلبیات، آن که اصلا یادت رفته که حضور داشت، آن که بین
همهی خواستههای رنگوارنگ از یادت برده بودیاش، یک روز عادی میبینی که
اتفاق افتاد. ساده. به دور از هیاهوی خیالات خام. به دور از انتظار همیشگی
معجزه. و معجزه همینهاست. همین اتفاقات کوچک. مثل آن شمس تکهتکه (آنرید)! که مثلا آن آدمی که منتظرش هستیم که سر برسد و بشود
استاد ما و راهمان ببرد و از جهل نجاتمان بدهد، شاید
اصلا قرار نباشد که سر برسد. ممکن است شمس ما آنی نباشد که انتظار داشتهایم،
شاید یک شمس ِ پارهپاره باشد. شاید قرار باشد هزاران رهگذر و دوست و
آشنا از کنار ما بگذرند و همه باهم بشوند شمسِ مولانایی که ما هستیم. بهانهای نیست. آرزو، همان
آرزوست. رهایی از جهل. اما نه به آن شکلی که در تصور ما بود. این که چرا
آنطور نه، نمیدانم. ("مهتاب"، آن چیزی که درباره آن پستت قرار بود بگویم همین بود)
من مدتهاست فکر میکنم که آرزو را باید فقط خواست و سپرد دست خدا. راهش را
مشخص نکرد. حتی به امکان و چگونگیاش فکر نکرد. فقط خواست و اعتماد کرد.
بعد حتی فراموش کرد. دلخور نشد از محقق نشدنش. وقتی آن را سپردهای دست
کسی که فراموشی برایش معنا ندارد، میتوانی حتی آرزویت را از یاد ببری و
مطمئن باشی که روزی خواستهای فقط. بعد اگر محقق شود، میبینی تحققش از
راهی بوده بسیار بسیار دور از تصورت. دور از انتظارت. اگر نشد هم، تو آن کسی بودهای که از چیزی گذشته برای او. بزرگ شدهای.
***
خوشبختی من تغییر بدون توقف حالهاست. این است که بدترین و سیاهترین
روزهایم از بیامیدی، ناگهان و با یک اتفاق به روزی پر از امید و روشن
تبدیل شدهاند. بدون آنکه اصلا فکرش را کرده باشم که ممکن است آن روز پر از
غم را راه فراری جز پایان روز و فرار به فرداها باشد. حتی تبدیل یک خوشی مطلق به
ناخوشی یک جور خوشبختی است. خوشبختیای که قدرش را نمیدانم. فکر کن ما آدمهای با
ظرفیتِ بسیار کم، میخواستیم همیشه شاد و بیدرد باشیم. چه ابتذالی وجودمان
را پر میکرد! دیگر چگونه عهدهای قدیم را به یاد میآوردیم؟ به چه امیدی
تلاش میکردیم؟ چگونه خدا را در خاطرمان نگه میداشتیم؟ ما تا زمانی که
اینجا هستیم اگر نه خودمان غم داشتیم و نه شاهد غم دیگران بودیم، میمردیم
از فراموشی! کپک میزدیم از ابتذال.
و اینکه میدانی حالَت متغیر خواهد بود. میدانی حالا که
غمگینی و یک روز سخت را میگذارنی، بلاخره خوب خواهی شد. حتی برای ساعت و
روزی! لازم نیست یکنفس بروی. خسته که میشوی فرصت نالیدن و خستگی هست. خوب که نگاه میکنی، همیشه در اوج غم به گشایشی میرسی.
و
عجیب است که این خوشبختی بزرگ همان است که همیشه بزرگترین شکایتم از دنیا
بوده. همین تغییر حال. همین قبض و بسط. همین راحتی و سختی. همین عدم کمال
آزاردهنده و نفسگیر. گویا همین بدبختی بزرگ و رنج عظیم است که قرار است
بزرگم کند و از من انسان بسازد. پس نامش میشود خوشبختی. و من اگر این
ابتلا را خوشبختی ننامم، لااقل درباره اینکه آن گشایش بعد از سختی اسمش
میشود خوشبختی تسلیمم.
***
خوشبختی
من آدمهای خوبند. از آن غریبهترین رهگذران تا پدر و مادرم.
خوشبختی من آن کودکی است که نمیتوانم نگاهش کنم و لبخند نزنم. آن زبانِ
شیرین است که بلد نیست درست حرف بزند و همهچیز را غلطغلوط میگوید.
خوشبختی من اشتباههای خندهدار آدمهاست! خوشبختی من تفاوت آدمها و تفاوت
رنگهاست. وجود آدمهایی است که نمیدانم چه نسبتی با من دارند که این همه
شادم میکنند. آن پیرزن دستفروش است که در چهرهاش آرامش دنیا در خستگی
زندگی میکند، و من دوست دارم بنشینم کنارش و ساعتها با او حرف بزنم. دیروز
که بهش سلام کردم "خسته نباشی دخترم" را هم به سلامش اضافه کرد. خوشبختی
من قاب
عکس گوشهی اتاق مامان است که یک زن مهربان با لبخند درونش نشسته. زنی که
روزگاری که یادم نیست برایم "مامانجون" بوده و حالا که فقط مادربزرگ است،
با یک لبخندِ درون قاب هم میتواند خستگیام را بشوید. خوشبختی من آن
است که آدمهایی را دارم که فقط کافی است سلام کنند! من خودم دنیای ویرانم
را دوباره خواهم ساخت. خوشبختی من خانوادهام هستند. دوستان خوباند. با
تمام نقصهایشان. وجود آدمهایی
است که وقت انفجار سر میرسند و شنوای دردهایت میشوند. خوشبختی من تصادف
گاهبهگاه و نادر آدمهایی است که قرار بوده رفته باشند! لحظههای ناب یک
گفتگوی خاص است. جمعهای تکرارنشدنی و بیمانند است. روزهای خوب، هدیههای
ناگهان است...
زندگی همهاش اتفاق است. اتفاقهایی که اتفاقی نیستند.
(آخرش باید دعوت باشد برای نوشتن پستی مشابه از خوشبختیها. من از همه آنهایی که اینجا را میخوانند دعوت میکنم بنویسند؛ بخصوص اگر احساس خستگی میکنند. چند نفر را هم بطور خاص دعوت کردهام. آنهایی که وبلاگ ندارند میتوانند اینجا بنویسند.)
چقدر طولانی شد!!!
+ + + + + + + +