مشق(ت)
"بابا، بابا! مسعود دست عروسکمو کند!"
"مامان...... بیا یه چیزی به این بهار بگو! دفتر مشقمو خطخطی کرده!"
"پام خورد تو دیوار خونی شد"
"ماشین کوکی مو شکستی!!"
"موهامو نکـــــــــــش!! عوضی! عوضی!"
"بابا! ... "
"بابا، بابا! مسعود دست عروسکمو کند!"
"مامان...... بیا یه چیزی به این بهار بگو! دفتر مشقمو خطخطی کرده!"
"پام خورد تو دیوار خونی شد"
"ماشین کوکی مو شکستی!!"
"موهامو نکـــــــــــش!! عوضی! عوضی!"
"بابا! ... "
دریغ!
آن نیمروز که جهان خواب بیموقعی بود که تعبیر نداشت،
من پیشِ ماهرترین فالگیر شهر
آرزوهایم را
اعتراف میکردم...
قیصر امینپور میگفت: "درد را از هر طرف که بخوانی درد است". اما درد را از یک طرف که درد است نمیشود خواند. از آن سوی پنهانش. درد بیدردی. درد آسایش.
صبح برای دومین بار در عمرم توی خیابان زدم زیر گریه. از آن گریههای هقهق حسابی. یک تلنگر کوچک لازم بود. آمد. فقط رفتم ایستادم توی پارک کوچک گذری روبروی یک نیمکت، جایی که کسی نبیند و آن سرریز بغضِ از شب ماندهام را گریستم. و به راه ادامه دادم. راهِ از دو سالِ پیش مانده را. راهی که با بغضِ دیشب نمیخواند؛ اما مجبور بودم خودم را ببرم دانشگاه و یک سری قاعده را تحویل استاد راهنما بدهم و بیایم. دو ساعت نشده آمدم. خیلی زود. برگشتم خانه و به قاعدهی همیشگی تغییر حال، همه چیز ظاهرا تمام شد. تمامِ آن بغض. من ماندم و امروزی شبیه روزهای دیگر. آرام اما "تهی".
گاهی برای رفع خستگی لازم است روزهایی را سوزاند. به باد داد. فنا کرد. آنقدر که تعادلی برقرار شود. بعدِ خستگی و آمدن آسایش اما، غالبا بطالت است که میآید. بعد آدم مینشیند با خودش حساب میکند و میبیند نه! انگار غمها، هر چقدر هم سخت و طاقتفرسا، گاهی نعمتند. گاهی که گریز از دردهای پنهانِ نانوشته به دستهای ما ممکن نیست. که ما بلد نیستیم صبر بر نعمت و تلاش در آسایش را.
پ.ن. درد وقتی هست مجال رفتن نیست، و وقتی نیست، حال رفتن. و راه دور است...
* سطری است از شعر عقاب - پرویز ناتل خانلری
+ عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئًا...
از آدمهای اتفاقی قبلا هم نوشتهام..
روزهای دور. نوشتهام قبلا که بعضی دوستیها و همراهیها یک جور روزی
هستند. چیزی که خدا گذاشته توی کاسهات. بیآنکه بخواهی. آنجا که توقع
نداری. یکی از دوستان اتفاقی من اینجا ق. بود، همان که مرا به نوشتن
خوشبختیها و آدمهای اتفاقی زندگیام دعوت کرد. حالا بهترین موقع است. حالا
که نوشته ممکن است دیگر ننویسد.
شاید همین یک سال پیش، شاید هم کمتر،
روزهایی بود که از حجم ارتباطات فرسوده شده بودم. وقتی بود که زیاد وبلاگ
میخواندم و ذهنم شلوغ بود. دیگر نمیخواستم دوستیهای جدید را بپذیرم.
کمتر خواندم و دیگر برای وبلاگهای جدیدی که میخواندم نظر نمیگذاشتم. یک
بار آن اوایل گودرگردی رسیدم به یک پست دوستداشتنی از یک وبلاگ. یکی
حرفهای مرا نوشته بود. نه حرفهای سادهی مرا، آنهایی که در عمق فکرهایم
هستند. با زبانی نزدیک به زبان من. با امضای ذهن من. کامنت نگذاشتم. نگفتم که چقدر شبیه منی. نگفتم که تک تک جملاتت را انگار من گفتهام. فقط آن وبلاگ را به لیست وبلاگها اضافه کردم.
همان روزها یک نفر را در گودر فالو
میکردم. چند ماه. آیتمهایش را خیلی دوست داشتم. بیشتر از همه. یک روز یک
جایِ اتفاقی، یک نفر لو داده بود که این فالوشونده همان نویسندهی وبلاگ
است. نباید لو میداد. انگار اتفاقی اشتباه کرده بود که فقط من بدانم. رفتم و برای اولین بار کامنت گذاشتم. اسمم را گفتم و اینکه چطور به آنجا رسیدهام.
حالا چندین ماه است آن دوستِ ناشناس دیگر
شناس شده است. آدمی با یک عالمه فکر و حس مشترک. کسی که تهِ حرفها و
حسهایم را غالبا میفهمد. آنقدر که اگر بخواهم از تنهایی به خدا شکایت کنم
بودن او، به همراه چند دوست دیگر، در لحظههایی که به همراهی و شنیدن و
گفتن نیاز داشتهام اجازهی شاکی شدن نمیدهد. خدا خوب میداند کِی آدمهایش
را بفرستد، کِی که نه از زیر وظیفهی شخصیات فرار کنی و بارت را بخواهی
بگذاری روی دوش دیگری، و نه طاقتت طاق شود از بیهمراهی و خسته بمانی. خدا خوب میداند که کی را کِی بفرستد. با چه پیامِ پنهانی برای آن روزهایت...
کسی نمیداند کدام آدم تا کی خواهد بود، و نمیداند هم، آدمهای جدید را، که کی قرار است برسند، و توی دستهاشان چه چیزی قرار است باشد. من اما از تو دوست عزیز میخواهم فعلا باشی. زمانت سر نیامده هنوز. میدانم...
پ.ن. با ارادت عمیق به همهی دوستان عزیز اتفاقیام، بخصوص دوستانِ خاص! :)
گاه به گاه یک وزنهی چندتُنی روی شانههای ذهنم سنگینی میکند. وزنهای که انگار مال من نیست، یا آنقدر غریب و دور از من به نظر میآید که نخواهم مسئولیتش را قبول کنم. انگار که رهگذری ناشناس بیاجازه چمدانش را گذاشته باشد روی دوش من و رفته باشد. و چون دیگر نمیشود داد زد که: "آهای! بیا چمدانت را ببر!"، تنها دلم بخواهد از پنجرهی اتوبوس یا قطار یا هواپیمای همیشهدرراهی که سوارم پرتش کنم بیرون. اما آنقدر سنگین باشد و من خسته، که طاقت بلند کردنش هم نباشد. طاقت رهایی از زیر این بار.
ژانر: غُر!
بعدنوشت: خدا را از طبیب من بپرسید / که آخر کی شود این ناتوان به؟
برآیند رفت و آمد تو حالت عادی باید صفر یا نزدیک به صفر باشه. یکی میره، یکی میاد*. به مرور. کمکم. ولی تو حالت غیرعادی - وقتی دلت میگیره یا تنگ میشه - انگار تابحال همه فقط رفتن، و انگار همه با هم تو اون لحظه و دقیقا تو اون لحظه بوده که رفتن...
تو دریا که شنا** میکردیم مامان میگفت نرو جلو زیر پات خالی میشه. دلتنگی هم مثل همونه. انگار زیر پای دلِ آدم یهو خالی میشه. حتی نمیدونی چرا.
پ.ن. من خوبم. "دل"ه که بگیره.
بعدنوشت: یکی نوشته: "چرا انگار يكي هيچ وقت نيست..حتي وقتي هيچ كسي نباشه كه نيست؟" راست گفته واقعا!
* بگذریم از اینکه رفتن اصولا با اومدن فرق داره، و این موجوداتی که میرن و میان ماشینای پشت چراغ قرمز نیستن، آدمن. ما هم آدمیم. ولی اینطوری نیست که بشه گفت همه همیشه فقط رفتن و هیچکس نبوده که بیاد.
** میدونم! میدونم! شدم مثل فامیل دور که فقط از در خاطره داشت! :دی
پ.ن. پیوندهای پست "خوشبختیهایم" دارن زیاد میشن، از همه اونایی که نوشتن ممنونم. و همچنان در حال دعوتیم!
بچه که بودیم یک سالی با خواهرم میرفتیم یک استخر دور از خانه. خواهرم آموزشی بود من آزاد. من هنوز خیلی کوچک بودم و باید توی استخر کمعمق آن هم قسمت بچهها شنا میکردم. میرفتم نزدیکترین جایی که میشد صدای مربیشان را شنید، دور از جمعشان میایستادم و یاد میگرفتم. بعد هر کاری میکردند آن طرف تکرار میکردم. طوری که نفهمند. مربیشان فهمیده بود. روزی که میخواست بچهها را ببرد قسمت عمیق و پادوچرخه زدن یادشان بدهد من را هم برد. نگفتم "من آموزشی نیستم". نترسیدم. قبل از همهی آن بچهبزرگها پریدم. مثل همیشه که وقتی هیچکس نیست بپرد میتوانم. بار دوم باید یک مسیر هلالی را شنا میکردیم و میرسیدیم به مربی. ترسیدم. نپریدم. مربی اصرار میکرد. گفتم: "من آموزشی نیستم." آخرش هم هلم داد و با یک وضع فجیع ترسانی رسیدم آن طرف. فکر میکنم تمام دستهای مربی را هم چنگ زدم!
این روزهای پر از خالی، احساس میکنم هیچ چیز جز "من آموزشی نیستم" ازم باقی نمانده. دلم یک کاری انجام دادن میخواهد. دلم پریدن توی یک استخر عمیق خالی از آدم میخواهد. کجاست آن "من"ی که نمیترسید؟
دلم لک زده برای یک منِ فاعل.
باید دخیل ببندم به دامن شادِ کودکان روستایی
به چهرهای چروک خورده و آفتابسوختهی قانع
به سرسبزی دلِ کویرِ سخت
به آبی آسمانِ بیآلودگی
باید به یاد بیاورم
به یاد بیاورم هر آنچه را که از یاد رفته است
و فراموش کنم چندی. بگذرم. بگذارم.
90/3/11
چله نشستهام به عمر
آه ِنگاهم سوی تو. در انتظار دست نوازشت که بگوید: حواسم به غمهایت هست.
امشب خیال میکنم
تمام دنیا را
تنها برای ابتلای من آفریدهای
فردا که نگاه کنم
جهان در هم شکسته است
و میلیاردها نفر آواره شدهاند
و من که نقطهای کوچکم، سوار قایقی
فردایش،
از شرم خواهم مرد..
پ.ن. و ماالحیوه الدنیا الا لعب و لهو...
آرامم میکند.
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی...
شب بود. و سربازی که از جنگ با خویش باز میگشت. جنگ به صلح انجامیده بود.
سرباز، صفر بود. ساده. اولین بارَش بود زندگی میکرد. رفت نشست روی نیمکت جداماندهای از پارک خلوتی که آسمان داشت. نشست آنجا و در آسمان ابری به همهی جنگهایش با خودش نگاه کرد. و بعد به همهی جنگهای دیگران نگاه کرد. جنگهای سختتر. سهمگینتر. و بعد به خودِ آسمان. آن وقت همهی جنگها را در سکوت به آسمانِ پر از ابر فریاد زد...
پشت آن ابرهای آن غروب غمگین روحِ جهان بود و حکمت او که خطا نمیکرد و جز مهر نمیورزید. نگاه کرد به آرامشی که کَمکَمَک دوید میان تشویش ابرها و به آسمانی که غروب شد. به بادی که وزید و بارانِ نمنمی که گرفت. نگاه کرد به آرامشی که او فرستاد و برای خودش و برای تمام سربازها صبر و زیبایی خواست...
شب بود، و سربازی که از جنگ با خویش برمیگشت بُهتِ حیات را در سکوت شب و تنهایی آدمها تاب نیاورد. گریست. اشکهایش شیرین بود... شب بود و خدا بود و همیشه هست.
یک جادهی دلتنگ. نه، یک بیابان برهوتِ دلتنگ. به سوی مقصدی که نیست...
میتوانم بپیچم گاهی و سر به راه دیگری بگذارم. و گاهی هم نمیتوانم. و گاهی هم شاید نمیخواهم که بتوانم. و کاش این بلای تو باشد. کاش مبتلای خود نشده باشم.
طاقت ندارم. بیصبر شدهام. طاقتم بده خدایا.
پ.ن. حواسم هست که اینجا این اواخر همهاش شده غم. و مدتهاست که شده حدیث نفس. ببخشید مرا. حواسم هست و نیست.
گاهی وقتها که غم خیلی غلیظ میشود فکر میکنی هیچچیز نمیخواهی جز اینکه بمیری و بروی. گاهی هم با اینکه غم غلیظ است میدانی که باید زنده بمانی. باید این غم را تا جای ممکن بفرستی به حاشیه و ادامه بدهی. باید نقشهای خودت را بزنی. راه خودت را بروی. زندگی کنی. چیزی بیفزایی و بکاهی که زیسته باشی قبل از تماما مردن.
زندگی همین است.
حتی اگر آرزوهایمان را باور کنیم...
همهچیز روشن هست، اما نه آن روشنِ شادِ بیدغدغهی رویاهای تمامنشدنیمان. نه آنطور که ما فکر میکردیم و نه لزوما آنطور که دوست داشتیم...
عقل آمده بود چیزی بگوید. نشاندمش گوشهای توی ذهن، کنار منطقم. و مثل یک فرزند به وجودش افتخار کردم. گاهی هم گذاشتمش لای همین کتابها و نوشتهها. بردمش سر کلاس. سر درس. سر بحثهای الکی ِ خیابان و خانه و اینور آنور. سر صغری کبری چیدنهای روزانهی تمامنشدنی. هیچوقت نشد که با هم بیشتر حرف بزنیم.
عقل آمده چیزی بگوید و ایستاده منتظر، و من که "مگر نمیبینی حالم خوب نیست؟ حالا نه!"
+ سخت است که همیشه آدم منطقیای باشی و ببینی که چقدر همیشه غیرمنطقی زندگی کردهای.
نگاهشان میکنی. بعد ِ این همه وقت. که گمشان کرده بودی یا گذاشته بودی جایی یا جایی کنار رفته بودند در شنیدهها و دیدهها و آدمها. غمهایت را. غمهای شخصی خودت را. زخمهای قدیمی را.
زخم که میگویم نه اینکه به درد فکر کنی. درد دارد البته. زیاد. عمیق. اما غم آرامی است که جایی در وجودت خانه کرده. یک خراش ِ عمیق روی احساست که میگوید این غم تنها و تنها مال توست و هیچوقت هم تمامی ندارد. تمامی ندارد اما یک چیز ِ دوستداشتنی تهش هست. چیزی نزدیک. آنقدر نزدیک که... خودت! تمامی ندارد و تو با آن تنها هستی، اما نه تنهای تنها. انگار که تو نشسته باشی این سرِ میز غمت و خدا نشسته باشد آن سر دیگر، و سالهای سال به گریههایت گوش داده باشد...
بعد این همه مدت که خیال میکردی این غم را جایی رها کردهای
و قدرتمند و استوار با پاهای خودت آمدهای تا اینجا، یک لحظه، یک حرف، یه عمل ِ
کوتاه یا یک بیعملی از طرف دیگران کافی است تا دوباره تمام ِ آن سالهای دور بیایند
و تو غمی را احساس کنی که قبلتر مدتها اشکهایش را ریختهای و روزهایی را در
اندوهش سپری کردهای و خیالت، یک روز تمام شدهاند!
تمام میشود روزی. روزی همهی اینها تمام میشود. روزی همهی
ما تمام میشویم. آنقدر که همهی غمهایمان مهم نباشند. کوچک بشوند. کوچک مثل نقطهی هیچ. بی طول و بی عرض و بی ارتفاع. انگار که از همان اول هیچوقت نبوده. اما نمیدانم چرا غمهایمان، زخمهای کهنهی قدیمیمان، همیشه
همانطور باقی میمانند. هر چقدر هم که ظاهرا تغییر کرده باشیم، هر چقدر که فکر
کرده باشیم عوض شدهایم و ضعفهای شخصیمان را پوشانده باشیم، باز آن غصهها از
بین نمیروند. جایی در روزهایمان زنده میمانند به تماشای روزهای آیندهای که ما تغییر
کرده و آدم بهتری شدهایم به خیال خودمان، و آن دردهای قدیمی بچهگانه را فراموش
کردهایم. و شاید خودخواهی را کنار گذاشتهایم و درمان شدهاند حتی. اما روزی،
دوباره....
نمیدانم چرا این حرفها را میزنم. این حرفها که حالا به وقت نوشته شدن اینقدر تلخند. انگار که مصیبتی بزرگ باشند. نیستند. نیستند و خودم خوب میدانم که حالم بد نیست. انگار سرد شدهاند. دورند دیگر. آنقدر دور که خیال کنم آن من ِ قدیمی رفتهاست و فقط جای زخم کهنه ای باز با کوچکترین اتفاقی درد گرفته، و آنقدر نزدیک که... آنقدر نزدیک که خودِ من باشند هنوز. خود ِ خودم.
دلم برای خودم تنگ شده بود. برای همین خود ِ محدودِ تنهای زودرنج ِ گریان از نفهمی آدمها.
(نادر ابراهیمی. موضوع مورد علاقهام! :دی)
نادر ابراهیمی مثال نقضی است بر اینکه من ذاتا از شنیدن نصیحتهایی که با شیوهی زندگیم همخوان نباشند گریزانم و همیشه تا حد ممکن از در معرض نقد قرار گرفتن رویهای که نمیخواهم یا نمیتوانم تغییر بدهم دوری میکنم. همهی کتابهای نادر پُرند از آموزش. آموزش باورهای عملی ِ جاری در زندگی. آموزش زنده زیستن و انقلاب کردن بر علیه قالبها. باورهای به عقیدهی من درست، که عملکردم به شدت خالی از آنهاست. اینکه آدمی مثل من عاشق حرفهایی باشد که میداند هیچکدامشان را در زندگیاش عملی نکرده، یعنی پس نزدن نصیحت. یعنی تجدید نظر. یعنی یک گام به جلو برداشتن و از "اجتناب" به "خواست" رسیدن. نادر ابراهیمی و گفتههایش مصداق کامل آن چیزی است که من میخواهم باشم و ابدا نیستم. و اینکه از خواندن نوشتههایش قاعدتا باید عصبی و ناامید بشوم اما نمیفهمم و نمیشوم، یعنی که آموزش ِ درست شکل گرفته و من نادانسته تحت تاثیر قرار گرفتهام.
یک جایی از مستند "سفر ناتمام" جوانی که اسمش یادم نیست میگفت نادر ثابت کرد نسل ما از نصیحت گریزان نیست. راست میگفت. روزت مبارک چندمین معلم تاثیرگذار من!
+ نمیتوانم از روز معلم بنویسم و یاد خانم قاسمی نیفتم. یاد خیلیهای دیگر هم. مثلا خانم بر. و خانم خ.پ. شاید تمام معلمهایم... اما اسم خانم قاسمی را حتی دلم نمیآید مخفف بنویسم. معلمی که همهچیز را بین "همه" قسمت میکرد... دستخطش روی تخته توی ذهنم همانقدر محکم و استوار ایستاده که او گچ را محکم میگرفت و فشار میداد، تا برایمان خوشخط بنویسد و در ذهنمان تا همیشه "حک" کند. دوستتان دارم خانم قاسمی.
+ یک معلمی بود که من بهش بد کردم. سوم دبستان. یک جلسه نگذشته بود که کلاسم را عوض کردم که بروم توی کلاس آن یکی معلم. خیلی روی این موضوع حساس بود. حق داشت چون همهی بچههای خوب را برده بودند توی آن یکی کلاس. خیلی ناراحت شد. آنوقت من که مثلا شاگرد زرنگ مدرسه بودم نتوانستم از وسوسهی آن یکی کلاس دل بکنم و رفتم کلاسم را عوض کردم. خیلی زود پشیمان شدم و تا مدتها هر وقت یاد این قضیه میافتادم عذاب وجدان میگرفتم. همیشه امیدوار بودم یک روزی که بزرگ شده باشم برگردم مدرسه و عذرخواهی کنم و بگویم که آن یکی کلاس اصلا خوب نبود. واقعا هم نبود. هیچ وقت فرصت نشد.
فکر میکنی من از آهنم؟ فکر میکنم به تمام ردهایی که برجا ماندهاند. از اول تا حالا.
حیران میمانم که این ردها را من کشیدهام و به هم وصله کردهام یا خودشان
نقاشی شدهاند. اینکه نقاشی بلد نیستم عذر خوبی است؟ مینشینم و خیال
میکنم و در خیالم از خیالم عصبانی میشوم که چرا فکر کرده من از آهنم. من
که نقش آهن را خوب ِ خوب بازی کردهام.
آری این چنینم. این چنینم...
پ.ن. یک وقتهایی فقط دوست داری بنویسی که سبک شوی. فقط برای خودت. و برای ثبت در تاریخت.