کل شیء هالک الا وجهه
خیره به بتهایی که شکستهای،
حیران که تبر را روی کدام دوش بگذارم،
ایمان میآورم به شکستن.
و از شباهت اتفاقی ِ داستان خود با قصهی ابراهیم
پوزش میطلبم!
خیره به بتهایی که شکستهای،
حیران که تبر را روی کدام دوش بگذارم،
ایمان میآورم به شکستن.
و از شباهت اتفاقی ِ داستان خود با قصهی ابراهیم
پوزش میطلبم!
یک وقت به خودت میآیی و میبینی سرما که همیشه برایت خوشایند بوده رسوخ کرده در جانت و داری میلرزی. میشوی عین گرماییها که گرمای بالاپوششان انگار زیباترین شعر دنیاست. یک وقت به خودت میآیی و میبینی داری فرار میکنی از آدمها، از حرفهایشان، از نگاهها. خودت را این بار نه در حرفهایی که هیچگاه به زبان نیاوردهای، که در نگاه هم سانسور میکنی؛ نگاهت را جوری از آدمهای اطرافت میدزدی که انگار قرار است تمام رازهایت را، تمام افکارت را و تمام حریم خصوصیات را از آن بدزدند. کمطاقت و بیحوصله میشوی و گوشهگیر و خیالپرداز. یک روز که خلاف همهی عادتهایت میشوی. که بیشتر از همیشه میایستی به بیقراری و هی از پنجره زندگی بیرون را دید میزنی. انگار که منتظر یک مسافری؛ مسافری که به قاعده باید خارج از قاب زندگی باشد. و خارج از قاب زندگی یعنی نگنجیدن در امکان، که تو هیچ وقت غیر از قاب پنجره به چیزی دست نزدهای، و این انصاف نیست کسی که خانه را آب و جارو نکرده مسافرش برسد. یک وقت میآید که بیمسئولیتیهایت را ندید میگیری و به خودت تخفیف میدهی که بر تو حرجی نیست، و گاهی هم خیال میکنی این همه لحظات عمر که میگذرند به بیتابی، شاید مسئول دقایقشان تو باشی و شاید این عمری که میسوزانی، میشد به شکلی دیگر و بهتر گذراند. یعنی که عذاب وجدان میگیری از روزهایی که تمام آدمهای اطرافت بیدلیل طرد میشوند و تو هی پیله میکنی و هیچ پروانه نمیشوی.
پ.ن. سرعت بالای ارسال پست یعنی ... ی موقتی. جای سه نقطه هر چیزی که بگذاریم!
تو را در حنجره یک دشت آواز
تو را در سر هوای خوب پرواز
تکرار میکنم. تکرار و تکرار و تکرار. Report.docx از ظهر تا حالا جلوی رویم باز است و مقالهای سمت چپ میز. لیوان آبم مدام پر و خالی میشود و صندلیام مدام سبک و سنگین. صبح تا حالا هزار بار بلند شدهام و مسیری تکراری را تا آشپزخانه یا دستشویی رفتهام. موبایلم را هی خاموش و روشن میکنم که بتوانم اس.ام.اس های جدید را ببینم یا بفرستم. هی زنگ میخورد؛ مامان. پورهی سیبزمینی میپزم حتی. یعنی آشپزی کردم! یک کار متفاوت!
تو را در حنجره یک دشت آواز
تو را در سر هوای خوب پرواز
هی ساعت میگذرد و من روزها را میشمارم تا یکشنبه، و به این فکر میکنم که جواب یک استاد راهنمای مشتاق را چه باید داد؟
تو را در حنجره یک دشت آواز
تو را در سر هوای خوب پرواز
Report.docx حتی یک کلمه هم اضافه نمیشود.
تو را در حنجره یک دشت آواز
تو را در سر هوای خوب پرواز
باید آهنگِ ذهنم را عوض کنم. زیاد قشنگ میخواند. آنقدر که حتی اگر نسبتی با کلماتش نداشته باشم دیوانهام کند. پلیرم را برمیدارم. Now Playing. "تا کی به تمنای وصال تو یگانه...". کــی اش را میکشد. تحمل این یکی را هم ندارم. بطالت باعث میشود لحظات عادی زجرآور جلوه کنند و آهنگها غیرقابل تحمل بشوند.
"هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو"
Report.docx هنوز باز است و من نمیتوانم تمرکز کنم. صفحهای دیگر باز میکنم و اینها را مینویسم.
"خواهد به سر آید غم هجران تو یا نه؟ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه. جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه... مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه". کاش آدم لااقل با آهنگهایی که در ذهنش تا بینهایت تکرار میشدند نسبتی داشت.
"تو را در سر هوای خوب پرواز...
"دیوانه نیَم من".
گذر که میکنی از مردهای که منم، برای زندگیام فاتحهای بخوان.
از خانهی قدیمی پدربزرگ گرفته تا کوچههای خالی دهی در استانی مجاور، اما گویی بسیار بسیار دور،
از چهرهی زیبای آفتابسوختهی بچههای پر از هیجانِ بیتفریح ِ آن ده، تا راه رفتنِ پرغرور آدمهای شهرکی کوچک که فقط پانزده دقیقه تا ده فاصله داشت و همهی پسرانش پراید سوار میشدند و زنهایش ابروهایشان را تتو کرده بودند،
از خانههای بزرگ پر از امکانات خالهها که دیگر هیچکدام آن خانههای قدیمی پر از خاطره نیستند، تا دیوارههای مدرسهی محل اسکان در ده، تا خانهی خودمان در تهران،
از جایی که تلویزیون نبود و آب کم بود و گاز نبود و فرهنگ نبود، و آدمهای خانههای کاهگلیِ دور افتادهترین نقاط، ماهواره تماشا میکردند،
از خانهی خودمان که ماهواره ندارد و حیاط ندارد و تلویزیونش هم دیگر چیزی ندارد، تا خانههای حیاطدار شهرستان، تا حیاط مدرسه با آن آسمان زیبا و هوای سرد.
خیلی دور، خیلی نزدیک...
خیلی خیلی دور!
شک ندارم که این پست رو برای خودم می نویسم. برای کسی که مدتهاست توی زیر و بم کلمات گم شده. برای کسی که همیشه کلمه کم میاره، اونقدر که نتونه یه جمله بگه، یا تو دفتر یه دوست دو خط یادگاری بنویسه، با این وجود گاهی کلمه ها بدجوری بهش هجوم میارن؛ اما بازم کلمه های ناقص. کسی که نوشته هاش حتی برای خودش هم با فرض وجود مخاطبیه که نوشته هاش رو میخونه. اونقدر که تو این لحظه که شک ندارم برای خودم می نویسم، بازم دارم به مخاطب فکر می کنم و به اینکه آخر ِ این نوشته چی میشه؟ یه پست ثبت موقت دیگه برای خود ِ خودم، یا یه پست عمومی؟ دارم فکر می کنم به اینکه جمله هامو لااقل اگه درست نه، قابل خوندن بنویسم. در اصل نه برای مخاطب، برای اون حس بدی که بعدا از عمومی شدن نوشته ای با ادبیاتی که دوستش ندارم اما شدیدا متعلق به خودمه پیدا می کنم. توی دفترچه های قدیمیم همیشه اون چیزی که برای خودم و از ته دل و از چیزهای مهم نوشتم، ادبیاتش نچسب تره، و کمتر قابل عمومی کردن. مال خودِ خودمه. بی هیچ ارزشی برای دیگران. و حتی برای خودم بعد از گذشت چند روز یا چند ماه. خود، وقتی که نه صحبت از غرور باشه نه نمایش قابلیت ها به دیگران، وقتی صاف ِ صاف باشه چیز خوبیه. چیزی مثل همین یادداشتهای بی مزه که گوشه گوشه های دفترهات قایم کردی و هیچ کسی غیر از تو معنی شون رو نمی فهمه. وقتی که نمیخوای خودتو به رخ دیگران بکشی اما می دونی تو، و تو، و فقط تو، موجودی هستی منحصر به فرد و تک. یکی هستی. یکی که مشابهش هم حتی هیچ جای دنیا پیدا نمیشه. حس غریبیه، و حتی گاهی خیلی خیلی غم انگیز. اما ... شاید معنایی داشته باشه. شاید.
نه
اندوهی نیست
شکایتی هم.
حادثههای احتمالی به کنار،
امروز دست کم سه-چهار بار به خیر گذشته.
و لابد سی و چهار بار از اتفاقهای بد جان به در بردهام ونمیدانم.
نود و نه بار هم بین دوراهی بیاختیارِ بد و خوب/سخت و آسان، از جادهی خوب رفته ام، و حالیام نیست.
گیرم که دلم گرفته باشد از آدمها. گیرم که به چشم خودم دیده باشم. خندهی پنهانی و پچ پچ و نگاهِ نامطمئن و دوستی ِ ناراست و ظاهربینی. گیرم که آدمها پر از ناخالصی باشند با من و هر کس ِ دیگر، به هر دلیل.
نه.
شکایتی نبوده و نمیتواند باشد.
این همه اتفاقِ خوب!
و "هیچ چیز اتفاقی نیست." حتی خود ِ اتفاق.
- خواستم بگویم وقتم پر است. بعد باید میگفت خودت را لوس نکن. باید میگفت و نگفت. چون نگفت من هم خودم را لوس نکردم و حتی پیشنهاد دادم و رفتیم بستنی خوردیم. همین امروزی که سرم شلوغ بود و است. همین حالایی که دو ساعت است نشستهام پای این کامپیوتر و منتظر ِ نمیدانمچه ام که بشود و بعد مقالهای را بخوانم که با خودم گفته بودم اگر آن سه-چهار اتفاق به خیر بگذرند میخوانم. دارم حالم را تلف میکنم تا غروب شود. تا شب شود. نه که روز بگذرد و یکی از روزهای اندوهم کم شوند. نه. امروز حالم بد نیست. که شب شود و بروم سینما فیلم ببینم. کجای من بدبخت است؟ خداییش کجای من بدبخت است؟ کجایش که به خودم و ارادهام ربط نداشته باشد؟ باید زود بفهمم که بدبخت نیستم. که غم نشانهی بدبختی نیست؛ همانطور که شادی تضمین آرامش. همانقدر که هر دو به شدت ناپایدارند و قادر به تغییر. و تازه این همه غم ِ خوب داریم! باید هر لحظه از توهم شرایط بد، و حتی خوب بزنم بیرون. که یادم بماند آنقدر بدبخت نیستم که بنشینم و دائم به بدبختیهایم فکر کنم. باید بیشتر از این همه غر زدن اعتراف کنم به اینکه "همه چیز" نه، "همهی چیزهای کافی"، مهیا بوده و من کم گذاشتهام.
کجای این خوشبختیهای ذره ذره و ساعت به ساعت را شکر میکنم؟
تو معما میگفتی و من دلم را به رازهای ندانسته خوش کرده بودم. همیشه مستقبل بودی و در راه؛ شاید هم گاهی مسافر و گذرا. بودنت حوالهی فرداها میشد و نبودنت بخشودهی گذشتِ زمان. تو معما میگفتی و من سرتاپا سوال میشدم. دیگران قصه میخواندند و من سرتاپا گوش. دلم گنج قارونی بود که کلیدش گم شده بود در جایی آنسوی زمان. و از فکر ندانستن، از فکر گشتن و گشتن و امیدِ روشنِ عاقبت روزی یافتن، چیزی در چشمهایم میخندید.
آن سوال هنوز اینجاست. آن رازِ نگفتنیِ پر از شور و شوق. از همان اول که همیشه بود، میشد فهمید که تا همیشه هم خواهد ماند. دستهایی شاید، به پرسشی اساطیری، تا ابد بالا خواهند ماند...
... شاید روزی از سرزمین بیقراری، به آرامشی بینهایت پای گذاشتیم...
ذهنم پر از حرفهای تکراری ِ نگفته است. پر از رازهای بههم بافتهی مجهول از نفهمیدهها. نوشتن و نوشتن و نوشتن از این همه احساس و ادراکِ گنگ اگر دردی را میتوانست درمان کند و رازی را میتوانست برملا کند و قدمی میتوانست پیش، و نه پس ببرد، آنقدر حرف بود که بگویم که کلمه کم میآمد. اصلش کلمه همینطور هم کم میآید. حتی اگر آنقدرها هم حرف نداشته باشی. همین که احساس کنی حرفی در گلویت گیر کرده، چه به کوتاهی یک کلمه و چه به بلندای یک زندگی، یعنی که کلمه کم آمده است. که اگر کم نمیآمد هم، چیزی نبود که بگویی. که دردی را بتواند درمان کند و دردی نیفزاید. که راه را گم نکند. پر از سکوت ِ پر از حرفم. پر از انتظارهای گنگ و مجهول. پر از بیقراری و نگنجیدن. و پر از امکانِ گم شدن در اوهام و بیراهه رفتن.
+ بودن، بیشک چیزی بیش از اینهاست که ما میفهمیم.
(آری آری زندگی زیباست؛
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست ...
توی کَتَم نمیرود که زندگی زیبا باشد. میبینم. این همه زیبایی را. این همه لطافت چیزی به اسم زندگی را. میبینم و آخرش میپرسم "که چه؟". وقتی که تمام این زیباییها آمیخته شده با هزاران رنج و محدودیت، با یک عالمه زخمهایی که نمیشود کاریشان کرد، با آدمهایی که حالشان تاسفبار است، با سختیها، با ناتوانی حتی در کوچکترین مسائل. وقتی خودم را به سختی به روزها میرسانم و با بطالت و از سر اجبار و وظیفه، و گاها به مدد عشق زندگی میکنم، کجای این زندگی زیباست؟ کجای زیباییای که پر از زشتی باشد، زیباست؟ کجای حال خوبی که پایدار نباشد خوب است؟ کجای خوبیای که مطلق نیست، مطلقا خوب است؟
توی کَتَم نمیرود که زندگی زیبا باشد. هر چه فکر میکنم میبینم ذات مطلقخواهم نمیتواند این زشت را زیبا ببیند. در این زندگی به جز زیباییهای گاهبهگاهِ زودگذری که قسمتت میشوند، (مثل طبیعت، دقیقا مثل بودن در زیبایی طبیعت)، فقط و فقط رفتن و مبارزه است که زیباست. رفتن و مبارزه برای کم کردن بار سختی ِ آدمها. برای کم کردن بار ِ رنج خود. برای خلاصی از خود، از دنیا، از تمام چیزهایی که تا پایت در خاک فرورفته باشد هستند...
توی کَتَم نمیرود که زندگی زیبا باشد، اما نباید این قدر هم زشت باشد. باید بیش از این قابل تحمل باشد. خاصه برای آدمی مثل من که این همه راحت شاد میشود. نمیفهمم. ظاهرا نمیفهمم این همه سختی از کجاست. این همه سختی ِ ظاهرا بیدلیل. این همه سختیای که میدانم در ذات زندگی نیست. به خودم مشکوکم. به اینکه این بار را خودم روی دوش خودم گذاشته باشم. بیحاصل. فکر ِ اینکه تمام عمر کولهباری از ریگ با خودت حمل کرده باشی آدم را میسوزاند. به شدت به رنجهایم مشکوکم؛ که همان کولهبار بیحاصل باشند...
خاکی شدهایم. و این خاکی شدن مادام که اسیریم زیبا نیست. مادام که اسیریم در رنجیم؛ زندگی زیبا نیست.
... گر بیفروزیش رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست*)
* سیاوش کسرایی
گاهی اوقات دستت که میرود روی دکمه ارسال، یادت میآید از خودت بپرسی "برای چی دارم میفرستم؟" برای خودم و اینکه احساس باحالی وجودم را فراگرفته، یا اینکه واقعا در زدن آن دکمه خیری هم هست؟ احساس خیلی خوبی است؛ اینکه فکر کنی کاری را برای خودت نکردهای. یا لااقل در لحظهی نهایی کردنش، وقت زدن آن دکمه، قدری مکث کردهای که حداقل فرستادنش برای خودت نبوده باشد.*
***
گاهی اوقات یکی سر میرسد و در جواب بیاهمیتترین حرفت چیزی میگوید که خوشت نمیآید. یا یکی با کوچکترین خواسته و نظرت مخالفت میکند. بعد کافی است به حالِ گرفتهی خودت و ناراحتیای که تمام وجودت را فراگرفته نگاه کنی تا بفهمی هنوز خیلی مانده که به بازیات با دکمهها دل خوش کنی و خیال برت دارد که داری خالصانه رفتار میکنی و پا روی دلت میگذاری.
* وقتی شب و روزت پای این مستطیل! بگذرد، همهی مثالهایت را هم باید با دکمه و کامنت و پُست و Send و receive بزنی.
چرا
چرا
از زندگی
از آدم بودن
فقط
و فقط
و فقط
دلتنگی را بلدم؟
چرا کسی به من
زیستن یاد نداد؟
برای "قلم".
رفت و رفت تا رسید به ما. به ما که خودمان را روایت کنیم. که زیر سوال ببریم. دیگری را مسخره کنیم. بترسیم. گردن کشی کنیم. پوزخند بزنیم. مضطرب باشیم. آرامش القا کنیم. برویم. بایستیم. تماشا کنیم. بپرسیم و سرگردان باشیم.
به ما رسید و ما سرگردان شدیم. رفتیم و نرسیدیم. رفتیم و نرسیدیم. رفتیم و فقط سرگردانتر شدیم. به ما رسید و شد اضطراب. به ما رسید و ترس ما را برداشت. اعتماد به نفسش رسید به عدهای. اضطرابش به ما. آرامشش به ...
نوبت رسید به ما و ما مثل در بیابان ماندهها حیران شدیم. گشتیم و گشتیم. گاهی رفتیم و رفتیم. گاهی ماندیم و ماندیم و پوسیدیم. طغیان کردیم. از خودمان متنفر شدیم. گاهی مشت شدیم و دلمان خواست بزنیم خودمان را له کنیم، موهایمان را کندیم. با آستینمان حتی دعوایمان شد. نوبت به ما رسید و ما باختیم. بازی نکرده دستهامان را بالا بردیم از عصبانیت. گاهی هم از خستگی.
بازی اما هیچ وقت لحظهی خستگی تمام نمیشود. لحظهی خستگی اوج داستان است. لحظهی شکست هنگامهی پیش از آغاز کردن است. باور کن میدانم سخت است. باور کن خودم در خم ِآغاز ماندهام. و باور کن میدانم سختِ تو سختِ من نیست. دردِ هر کس تنها شبیه اثر انگشت خودش است، و از اثر انگشت من تا اثر انگشت تو یعنی یک دنیا - یک انسان فاصله. و من این تنهاییِ عجیب را خیلی دوست دارم. این تنهایی انسان در جستجو کردن و رویارویی با خودش و همهچیز را. شاید چون هیچ چیز به اندازهی این تنهایی آدمها را بزرگ نمیکند. به شرط آنکه بپذیریم پای لرز نشستن را. و من میدانم لااقل، که تو به درد اعتقاد داری.
اضطراب واژهی تلخی نیست. تلخ فقط در بیاویی است. هر دردی غیر از ناامیدی درمان دارد. ناامیدی هم حتی درمان دارد. چارهاش رفتن زیر چراغ است. که بتوانی دست در جیبت کنی و بلیط یک طرفهات را پیدا کنی و یادت بیاید که چقدر مسافریم و چرا آمدیم. یادت بیاید این راز بزرگ را. که هم راز است و نمیدانی، هم میدانیاش. فقط باید سفر کنی به راهی که چراغها میگویند. باید اعتماد کنی به او. هر خستگیای عاقبت تمام میشود. یعنی کسی هست که نگهبان همهی خستگیهاست. مادام که به او بسپاریشان. خوب هم اگر نشدیم باکی نیست. شاید قرار به "قرار" نباشد.
میگذرد. میگذریم. فقط امیدوارم خوب بگذرانیمش. آن طرفِ قصهی بودن، روشنی است. تنها باید این طرف بینا شویم برای دیدنش.
+ اینها را نمیدانم چرا به تو گفتم. فکر میکنم همه را خودت خوب میدانی.
پناهم دادی، پیش از آنکه بخوانمت. هر چه خواستم دادی. هر چه سنگ بود برداشتی. دلم گرفت. غمم را بردی. من دلم را برداشتم بردم آن دورها. زیر آسمانی که پناهگاه نداشت. دور شدم. دور ِ دور. از تو نه. از بودن. از حیات. بازم گرداندی و باز پناهم دادی. حالا دلم دوباره گرفته. گفتی سکوت کن. گمانم کردم. حالا پناهم بده؛ برای خاطر آن خوبهایت. پناهم بده. پناهم بده. پناهم بده...
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم / آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
میبینی؟ تهی آمدهام. بعد این همه سال. بعد این همه راه...
+ دستهایم خالی است؛ عوضش بزرگترین آبکِش ِ دنیا را برایت کادو آوردهام.
این همه ابر!
یک دو سه روزی هم سهم تو.
/ / /
سیصد و شصت و پنج تا که شمردی و همچنان بارید؛
/ / / / / / / / / / / /
/ / / / / / / / / / / /
/ / / / / / / / / / / /
آنوقت بگو همهی سال را،
سهم من / تنها / باران بود...
"فقط زحمت بکشید یه بکآپ از فایلهاتون بگیرید"
خندهام میگیرد. خب معلوم است که باید بکآپ بگیرم. فکر کن یکی مثل من بخواهد بدون بکآ پ این مریض بدحال را بفرستد زیر تیغ جراحی. تازه این بندهخدا همهش یک پارتیشن دارد. فقط میگویم چشم و گوشی را قطع میکنم.
این دو روز با بدبختی زاید الوصفی سعی کردهام از فایلهایم بکآپ بگیرم. بعضی وقتها فکر میکنم "اگه دیگه روشن نشد"... بعد توی ذهنم حساب میکنم که چه چیزهایی را تا حالا کپی کردهام و چه چیز حیاتیای جامانده. عکسهایم هنوز ماندهاند. خیلی بد است که همهی آرشیو آدم یک دفعه از دست برود . با این وجود همیشه یک جایی تهتههای این فکر که "اگه دیگه روشن نشه"، وقتی به نیست شدن همهی ذخیره شدهها فکر میکنم، یک آخیشِ یواشکی میدود توی مغزم. فکر اینکه آن همه آرشیو و داشتههایم را چطور نگهداری کنم، چطور بریزم روی سیدی و چطور بینشان بگردم و چیزی پیدا کنم؛ یا حتی چطور همینطوری روی کامپیوتر باشند و من فقط ازشان استفاده کنم... اصلا مگر چقدر تا حالا از آرشیوم استفاده کردهام؟ تقریبا همهی آن مهمها را یک گوشه مثل یک گنج نگه داشتهام و تابحال نرفتهام سراغشان. خواندنیها را هنوز نخواندهام، دیدنیها را خیلی به ندرت میبینم. شنیدنیها هم که آنقدر به هم ریخته و قاطیپاتیاند که. عکسهای جدیدم را هم که بدم نمیآید سر به نیست کنم. بعد از آخرین باری که ویندوز نصب کردم جز یکی دو مورد تقریبا هیچ مجموعهی جالبی نداشتهام. همین بهتر که بروند یک جایی خودشان گموگور شوند، وقتی دلم نمیآید سربهنیستشان کنم.
2
زیادی اطلاعات مریضی عصر ماست. این الان یک جملهی مورد توافق فن و حس بود.
3
یک روز ِ خیلی دوری که داشتیم برای سرگرمی کمد دخترخالهام را زیر و رو میکردیم و او هم مثل من حتی به دردنخورترین وسایل بچگیاش را هنوز نگه داشته بود، کلی از تفاهممان در آشغالجمعکنی مسرور شدیم.
یک روزهایی از مدرسه میآمدم میدیدم
مامان دارد کشویم را تمیز میکند. دادم میرفت هوا! همهی ترسم این بود که
نکند یک روز که من مدرسهام مامان دست به کشویم بزند.
4
من همیشه فکر میکنم اگر بخواهم بروم جایی، مثلا خانهی خودم، که کمد و انباری به قدر کافی نداشته باشد، چطور بین این همه وسایل بگردم و سوا کنم و بعضیهایشان را اینجا جا بگذارم که قطعا برود توی آشغالی؟ اصلا چطور دلم میآید همهی کتابهای دبستان تا گور!م را بریزم دور؟ کتابهایی که شاید حاشیهشان پر از خاطره باشد. این خرت و پرتهای دوستداشتنی اما بار سنگینی دارد روی دوشم. فکر سر و سامان دادن به این همه خاطره، که روز به روز دارند بزرگتر میشوند، دیوانهام میکند.
پاهایم سنگین شده... دلم نمیآید خاطرات را بریزم دور. دلم نمیآید از خاطرهها بکَنم.
اینها را برای به یاد ماندنم مینویسم.
مطلب عامی نیست. دغدغههای همیشگی شخصی است. رمز خواستید بگویید.